File
۴۹ مطلب با موضوع «احساس بل» ثبت شده است

قلبم درد گرفته

| يكشنبه ۳ تیر ۹۷ ( ۴ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

بعد از اون روز که کمی بحث داشتیم مامان بابام خواستن که دوباره کمی بهم نزدیک بشیم  رفتیم پارک (من یه اخلاقی دارم که زوود یادم میره و دعوا رو کش نمیدم) ماشین رو یه جا پارک کردیم و دست تو دست به سمت پارک ، یهو قلبم تیر کشید، نشستم رو زمین و زدم زیر گریه یهو بابام نفهمیدم چه جوری بغلم کردو برگشتیم به سمت ماشین و سریع رفتیم بیمارستان بابا تو اتاق نیومد ولی مامان گفت داره گریه میکنه و تمام انگشتاشو زخمی کرده که من سرش داد زدم تقصیر منه قلبش درد گرفته:(

خلاصه ازم نوار قلب گرفتن و گفتن تپش قلب شدید دارم و استرسی هستم و گفتن قلبم یه مشکلی داره قرار شد اکو بشم بعد اگه جوابش بد بود شب باید بمونم و انژیوبشم  خلاصه حالم خیلی بود بود اینقدر گریه کردم که فقط میخوام برم خونه که دخترا مرخصم کردن ولی گفتن حتما باید پیگیری بشه سعی کردم طوری جلوه بدم که حالم خوبه و بعدش رفتیم رستوران و غذا  خوردیم بعدش هم دوباره رفتیم پارک من وامیر کلی لایی بازی کردیم(لایی همانند پیکه خوردم)بدمینتون بازی کردیم توپمون رفت بالا درخت بعد با توپ فوتبال میزدیم به درخت که بیاد پایین یه خانواده اون ور درخت جا پهن کرده بود اینقدر به ما خندیدن 2 تا پسر که انگار داشتن فیلم سینمایی میدیدن ولی خدایی از حق نگذریم منو امیر هم مثل پت و مت رفتار میکردیم و خودمون از خنده غش کرده بودیم

بابا اومد کمک، اون که اومد مردم از خنده قهقهه میزدن واای بابا ژستش عالی بود:)

خیلی خوش گذشت و کلا فراموش کردیم

اومدیم خونه و من سریع رفتم تو رخت خواب تا صبح چند بار قلبم درد گرفت خلاصه که مامان برای دوشنبه پیش دکتر قلب بابابزرگم وقت گرفت

صبح که شد بابا اومد پیشم بغل تختم نشست و گفت براتون جا رزرو کردم برای دربند بعدش هم بغلم کرد و گفت نمیام باهاتون ولی هرچی بهنام گفت باید گوش بدید و رفت:)

خوب جای شکرش باقیه درسته خیلی دلم نمیخواست بهنام بیاد ولی خوب بلاخره اون هم بد نیست دیگه چاره چیه:)

ببخشید که بعضی وقتا چرت و پرت مینویسم

ولی به شما ها نگم به کی بگم:/

 ---------

متن برا دیروزه وقت نکردم منتشر کنم:)

ادامه‌ی نویسه ...

اه روانی شدم از دستشون

| جمعه ۱ تیر ۹۷ ( ۲۲ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

عصبانیم
چون نظرم برا هیچ کس مهم نیست
چون هیچ کس براش مهم نیست من الان ناراحتم خوشحالم
هرکی از بیرون منو میبینه میگه خوشبحالش
ولی باطن........
زندگیم از بیرون بقیه رو میکشه از درون خودمو
من اصلا از خونه بیرون نمیرم کم پیش میاد با کسی قرار بذارم(چه دختر چه پسر)
حتی با دوستای صمیم هم بیرون نمیرم
خانوادم هعی میگن برو بیرون وقتی میخوام برم
-کجا -باکی -چرا - خودم میبرمت - اصلا نمیخواد بری
اقا جان 3 روز دیگه 17 سالم میشه کم مونده فقط برا باز کردن در یخچال ازشون اجازه بگیرم
داد میزنن(من رو صدای بلند خیلی حساسم حتی کسی از روی شادی هم باصدای بلند حرف بزنه گریم میگیره)بعد من گریه میکنم بعد میگه چقدر لوسه
خوب با من اروم حرف بزنید
یه ذره به نظراتم احترام بذارید
2 سال دیگه این موقع دانشگاه میرم اونموقع هم میخواید ببریدم بیاریدم یا اینکه برام سرویس بگیرید
خسته شدم احساس میکنم تو زندانم
با پسر عمو هام و دختر عموم و پسر عمم قراره روزه تولدم بریم بیرون من گفتم بریم اتاق بازی یا اتاق فکر بعدش بریم رستوران
حالا بابا اینقدر غرررررررررر زد که نگو
اخرش هم گفت خودم میبرمتون و میارمتون
اخه میشه مگه باباجان 3 تا پسر باهامونن
میگه یکی میاد خفتتون میکنه!!!!!!
اخه مگه شهر هرته!!
به خدا دارم دیوونه میشم
کسی از شماها تا بحال اتاق فکر رفتید؟

ادامه‌ی نویسه ...

چرا ؟ چرا؟چرا فقط من؟ چرا آآآآآآآآآآآآآآ؟+جواب

| شنبه ۲۶ خرداد ۹۷ ( ۲۰ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

یکی بهم بگه چرا اینقدر دنیا بی رحمه؟؟
بهم بگید این همه ظلم از کجا میاد مگه انسان ها روح خدا تو وجودشون نیست؟
چرا همه چیز اینطوریه؟
چرا یه نفر نمیتونه خوش باشه؟
چرا همه فقط دلشون میخواد همو اذیت کنن؟
چرا مهربونی ،عشق ،وفا،دوستداشتن و...... گم شده؟
چرا من اینقدر حالم بده ؟
چرا از این دنیا حالم بهم میخوره جوری که دیگه نمیخوام باشم؟
چرا همیشه من باید خوب باشم چرا کسی با من خوب نیست ؟
چرا کسی یادش نمیاد منو ؟
چرا یه ذره هم به من فکر نمیکنن؟
چرا من فقط باید دلم تنگ شه ؟
چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
چون من خیلی خوش قلبم و دلم نمیخواد ادما بد بشن و اینکه دلم میخواد الان از خودم تعریف کنم و اینکه ببخشید حالتون رو گرفتم حالم عالیه و عالی که نه ولی خوب خوبم :)))))))

ادامه‌ی نویسه ...

جام جهانی چشمات

| پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷ ( ۷ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

صبرم تمام شده بود، در برابر هر چه تاب میاوردم توانایی مقابله با چشم هایش را نداشتم، سخت بود !

وقتی به چشمانم نگاه میکرد ناخوداگاه چشمانم مثل پاهای مسی میشد تا عشق را مستقیم در دروازه نگاهش شوت کنم. گاهی که دلخور میشدم و برای عذر خواهی میگفت:

-به من نگاه کن!

قلبم مانند توپی بالا و پایین میپرید و من تسلیم میشدم و باخت را قبول میکردم و پیروز مندانه لبخند میزد، حتی گاهی تا دقیقه های اخر، مثل بازی ایران و ارژانتین صبر کردم ، ولی بی انصافانه دقیقه های پایانی تیزی نگاهش مرا از هوش برد و گل باخت را خوردم.

شیرینی نگاهش از جام قهرمانی هم شیرین تر و لذت بخش تر بود:)

دعوت میکنم از اساره عزیز

 

 

ادامه‌ی نویسه ...

دلم برای روز های قدیم تنگ شده:(

| جمعه ۱۸ خرداد ۹۷ ( ۹ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

دلم برای روز هایی که تند تند مهمونی میرفتیم

روز هایی که پدر و عمو هایم برای دیدن هم له له میزدند

برای روز هایی که خواهرانه دختر عمو یم را دوست داشتم

و روز هایی که خالصانه و عاشقانه  عاشق شدم تنگ شده..........

دلم تنگ شده برا محبت و صفایی که بینمون بوده دلم همون روزا رو میخواد:(

دلم همون ارامش توی خونه رو میخواد دلم همون بابای سر حال و شاداب و میخواد

مامان میگه زندگیمونو چشم کردن راست میگه

هرجانشستیم تعریف کردیم و همه حسرت خوردن ...

شاید که فکر میکنم میگویم سارا ناشکری نکن ولی...........

دل بی صاحابم خیلی چیز ها میخواد دلم مهمونی هایی رو که همیشه با رقص و اواز بود میخواد

از پول متنفرم هرچه میکشم از حرص و طمع اطرافیان به خاطر چرک کف دست چی شدیم سر اینکه خونه فلانی 2 متر از خونه فلانی بزرگ تره به اینجا رسیدیم اصلا دلم میخواد با یه 206 برم مسافرت دلم میخواد خونمون دوباره همون خونه 80 متری باشه که له له اتاق داشتنو میخوردم دلم میخواد عمو هام مثل قدیم دلشون برام تنگ شه ، بیان دیدنمون سر زده! یهویی!

قدیما حوصلمون سر میرفت پامیشدیم یه ساندویچی چیزی میگرفتیم میرفتیم خونه عمه ای عمویی چیزی الان تا از2 ماه قبل دعوتمون نکنن هیچ جا نمیریم:/

بابا از داداشاش متنفر شده حق هم داره نامردی کردن اگه بابا دستشونو نگرفته بود الان هیچی نداشتن تازه بابا داداش بزرگه نیست!

حقشو که خوردن هیچ زبونشون از همه چیز تلخ تره چنان میسوزونه که بابا تا 3 روز بعد از دیدنشون حالش بده

.......................................................

لوطفا برا ارامش خونوادم دعا کنید^_^


راستی دخترم (وبلاگم) یک ساله شده:))

یک ساله با شما ها اشنا شدم خیلی خوشحالم:دی

ادامه‌ی نویسه ...

دعا کنیم....

| دوشنبه ۱۴ خرداد ۹۷ ( ۹ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

دعا کنیم تن هممون سالم باشه....

دعا کنیم اشک از چشم کسی نیاد، اگر اومد اشک شوق باشه....

دعاکنیم خدا گناهان ریز و درشتمان را ببخشد.......

دعا کنیم همه به حاجت دلشون برسن...

دعا کنیم هیچ کس دلش نگیره اگر هم گرفت خدا یه هم صحبت خوب بهش بده....

دعا کنیم برای روزی همسایه.....

دعا کنیم برای قبولی های کنکویامون ....

دعا کنیم که اقامون زود تر دست ما بنده های کوته فکر رو بگیره و از این جهل و بی فکری و ظلم و کثافت نجاتمون بده


ادامه‌ی نویسه ...

گیج گیجم

| جمعه ۱۱ خرداد ۹۷ ( ۱۵ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

کاش یه نفر بود بهم میگفت چیکار کنم :|

میترسم یهو قید همه چی رو بزنم ، قید تمام تفکراتمو و به حرف مامانم گوش بدم:/

کاش منو نترسونن اطرافیان کاش اینقدر از زاویه بد برخورد نکنن:/


ادامه‌ی نویسه ...

سکوت فریاد ها(داستانک)

| پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷ ( ۱۶ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

سکوتی مرگ بار بر فضاحاکم بود،میدانستم پشت این سکوت فریاد هایی پر هیاهواست میدنستم پشت ان قیافه های مظلوم صورت های وحشتناکی است .

هیچ کس هیچ چیز نگفت ساعت ها به همان صورت نشسته بودیم هیچ نشد به خانه باز گشتیم سکوت پدرو مادرم شکسته شد بلند بلند فریاد میزدند مادر گریه میکردتا خود را خالی کند اما من گویا لال شده بودم من فریاد میزدم اما صدایم در نمیامد نمی دانی چقدر حس بدی داشت گریه میکردم اشک میریختم ولی صدایم در نمی امد . نمیدانم دلیل این سکوت چه بود شاید هم حرف میزدم بلند بلند هم حرف میزدم ولی کسی صدای مرا نمیشنید .

لحظات سخت تر میشد استرس به سراغم امده بود نکند واقعا لال شده بودم ،پیشانی ام عرق کرده بود ازبس تقلا کرده بودم که صدایم در بیاید ولی این اتفاق حسن هایی هم داشت در جواب فریاد های دیگران سکوت کرده بودم در جواب بیشعوری های دیگران  خاموش ماندم  صبر من بالا رفته بود، انگار از ان دختر عجول و کم تحمل و یک جورایی جیغ جیغو فقط سکوت و صبر مانده بود از خودم میپرسیدم چرا پدر و مادر به سراغم نمیایند تا حال مرا بپرسند چرا مرا به دکتر نمیبرند چرا لباس مشکی برتن دارند یعنی من را فراموش کردند یعنی چون دیگر نمیتوانم حرف بزنم مرا از یاد برده اند حالم گرفته شد نکند کسی را جایگزین من کرده بودند به دنبالشان رفتم به قبرستان رسیدم سخت بود  چشمانم تار میدید که ناگهان سکوتم شکسته شد ....

.

.

.

.

.

.

.

.

.


من.... مرده بودم

دلیل سکوت هایم مرگ بود......

دلیل پرهیاهوی عزیزام مرگ من بود .....

کاش بودم و ارامشان میکردم...

کاش دوباره ان دختر شلوغ و جیغ جیغو را ببینم تا یادم بیاید که بودم:(


داستانک(سخن سرا)

ادامه‌ی نویسه ...

لوس و تیتیش هست این[جانب]

| دوشنبه ۷ خرداد ۹۷ ( ۱۶ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

اره من لوسم تیتیشم تحملم پایین کسی چپ نگام کنه حالم بد میشه خب خودتون اینطوری بزرگم کردید

امروز سر امتحان کسای دیگری تقلب میکردن جای منه بدبخت و عوض میکنن حالم بد شد سر درد شدید دارم مامان میگه روزمو بخورم:/

برام دعا کنید امتحانامو خوب بدم فعلا که تعریفی نداره

شیمی و ریاضی رو 20 میشم نگارش 19 عربی 19

تف تو درسای عمومی:|:|

حالتون چه طوره؟؟؟؟

ادامه‌ی نویسه ...

دلسا جون خوش اومدی:))

| جمعه ۴ خرداد ۹۷ ( ۹ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

خبر دادن دلسا خانوم ماهم به دنبا اومد زنموم پنجشنبه مرخص شد شبش رفتیم خونشون:
نمدونستم چی بپوشم مامان گفته بود هیچ کس نیست پس منم یه تیشرت مشکی پوشیدم بایه تونیک صورتی کوتاه روش چادرمو سرم  کردمو پیاده راه افتادیم منو امیر تندتند راه می رفتیم رسیدیم زنگ در و زدیم و وارد شدیم عموم اومد استقبالمون سریع بقلش کردم شروع کردم بهش تبریک گفتن که یهو چشمم به مهدی افتاد گرم باهاش سلام و احوال پرسی کردم
رفتیم تواتاق پیش زنمو چادرمو دراوردم سعی کردم خیلی بیرون نرم از اتاق چون لباسم ناجور بود 1 ساعت بعد دختر خاله های زنمو اومد ( سپیده و سحر) سحر 1 ساله که ازدواج کرده ولی سپیده مجرده و یه جورایی نامزده مهدی خلاصه به سحر سلام کردمو دست دادم ولی سپیده جواب سلاممو نداد حتی موقع خدا حافظی وقتی دست دادم باهاش با نفرت نگام میکرد حس بدی داشتم از اینکه یه رازت لو بره و این بشه که شده (نمیدونم اینا چه جور نامزدی هستن که سپیده حتی به مهدی نگاه هم نکرد ومامان مهدی میگه فعلا فعلا ها قصد ندارم پسر زن بدم:/)
دست خودم نیست وقتی میبینمش تپش قلب دارم به خدا دست خودم نیست:/

ادامه‌ی نویسه ...

اهدای عضو

| دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ( ۱۷ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

سلام
یه کاری کردم استرس گرفتم*_*
کارت اهدای عضو گرفتم واای میترسم مامانم بفهمه و بعد واای.....
 اصلا چرا این کارو کردم جو گیر شدم نمیدونم:)
ولی میگن کار خوبیه شما ها هم امجام بدید:/
"اهدای عضو"
کسی که مرا جو گیر کرد دو کلمه حرف حساب

ادامه‌ی نویسه ...