سلام!

خوبی!؟

پنجشنبه هفته پیش رفتیم شمال تا وسایلای باقی مونده رو برگردونیم و وقتی وارد ویلا شدیم فهمیدیم برق رفته و کل وسایلای توی فیریزر گندیده بود و بوی تعفن میومد خلاصه دو رو فقط کار کردیم

شبش داشتم با م ن حرف میزدم بعدش یهو گفت راستی سارا مهدی با یه دختره الان باهمن و تو دیگه نباید تو فکرش باشی(لامصبا همچین خبرایی رو نباید اینقدر ریلکس بگید شاید اونی که پشت خطه یه ادمه و بیافته بمیره)

و خب من جلو مامان بابام نمیتونستم گریه کنم و رفتم بالا و تو دستشویی 2 ساعت اشک ریختم و حق حق کردم و یه لحظه حس شکست رو حس کردم:(....

به خودم قول دادم دیگه تمومش کنم راستش ولی باورم نمیشد هر جور با دوستام انالیز میکردیم مهدی همچین پسری نبود که به من نگه و این موضوع مهم رو نگه 

و خب بعد از اینکه 1 ماه پیش فاطمه بهش پیام داد و گفت سارا عاشقته من روی حرف زدن باهاش رو نداشتم ولی خب بعد از 1 مله بهش پیام دادم و گفت که دقیقا 1 هفتش مصدومه!! عجیبه نه؟؟!! دقیقا نجشنبه ای که من یه دور مردم اونم مصدوم شده!؟ حواستون هست که خدا داره نگامون میکنه!!

بحث رسید به م ن و عاشقیش و دوست دختر سابقش و یهو رسیدیم به خودمون گفت م ن بهت دروغ گفته و کل حقیقت رو تعریف کرد حس کردم اون لحظه خدا صدامو شنیده نه ما رل نزدیم قرار شد دوست معمولی باشیم ولی فقط منم تنها دختر زندگیش ( همین کافیه برام)

قرار شد بقیه ماجرا رو بسپریم به خدا و هرچی اون بخواد همون بشه و عجله نکنیم بچه ها خیلی عاقله خیلی من واقعا عاشقشممم نمیتونم فراموشش کنم این 1 ماه که باهاش حرف نزدم پیر شدم:(

خدا منو دوستامو بببخشه که قضاوتش کزدیم

خدایا من ازت ممنونم

--------

خب اتفاق بعدی اینه که بابام دوباره داره کارخونه میزنه و با عمو علی اینا اوکی شده و منو حرص میده من نمیتونم دیگه ریخت بهنام و عمو و زنمو رو تحمل کنم 2 سال ریدن تو زندگیم الان من نمیتونم به چشم قبل ببینمشون:/

------

و دوستان برای مامان بزرگم دعا کنید مریضه:(

ادامه‌ی نویسه ...