File
۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

حال خوبم تقدیم به شما

| دوشنبه ۲۸ اسفند ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

توی حرم نشستم سرم رو شونه ی مادرم دستم تو دست بابا

خدایا شکرت که من اینقدر خوشبختم

یه بار یه نفر بهم گفت معنی خوشبختی رو نمیدونی

ولی به نظرم اون نمیدونه خوشبختی ینی چی

خوشبختی، دل خوش میخواد

دل خواهش ، حال خوش میخواد

حال خوش بادیدن یک لبخند بادیدن یک محبت با دیدین پدر و مادر خودش میاد

دوستان حس وحال عجیبی دارم این حس تقدرم به همتون

ادامه‌ی نویسه ...

همین دیروز یهوویی

| يكشنبه ۲۷ اسفند ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

همین دیروز یهویی

دیروز نت نداشتم خخخ:))))))

امروز رفتیم حرم سوا. این ماشینا که برا معلولین هستش خوب از اونا شدیم:))))

اینقدر پیرزنا غررررر زدن 

مامانم اینا شرمنده منم برگشتم گفتم حالا که اینجوری میگید برگشتنه هم سوار میشیم:@

ادامه‌ی نویسه ...

شاید حالتان را خوب کند

| شنبه ۲۶ اسفند ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۳ لایک )


mohsen ebrahimzadeh






sogand







Majid-Eslahi-Hassas








PuzzleBand-Mahshar-










ادامه‌ی نویسه ...

یووووووووووووووو هوووووووووووووووووووووووووو

| چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

تبریک مدرسع تموم 96 تموم سال خوبی بود خدا رو شکر

عید میریم مشهد اگه لایق باشم دعاتون میکنم الان اینقدر خوشحالم نمیدونم چی بنویسم

خبرای خوب رد راه است:)

ادامه‌ی نویسه ...

دیدار دوباره با مهدی:(و سوتی دادن

| دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

هوا سرد بود

دلم نمیخواست از تختم دل بکنم اما صدای تلفن اجازه نمیداد
بلاخره از تختم دل کندم و رفتم به سمت تلفن مامان بود
-سلام مامان
-سلام خواب بودی؟
- یه ذره
- سارا پاشو بیا
-کجا؟
- خودتو لوس نکن پاشو بیا خونه عموت دیگه شام تموم شد بیا
- مامان من خستم
- نکنه مریضی!
-نه مامان خیلی کسلم 
- اگه نیای میگم مهدی تو راهه بیاد دونبالت
دلم ریخت از مامان هیچی بعید نبود
سریع گفتم
- نه نه اومدم
دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم هنوز امادگیشو نداشتم
حالا چی بپوشم
(یه مهمونیه اخر ساله که خونه مهدی اینا ولی من نرفتم به بهانه ها و دلایلی شام رو که خوردن مامانینا میرن خونه عمو مهدی دوطبقه پایین تر چون عمو مهدی اینا اتاق تکونی داشتن و زنمو حاملست و مامان من تو نصب پرده حرفه ایه«مامان من تو همه چی حرفه ایه» حالا توی را که بودم یه گوچه مونده بود برسم که مهدی رو دیدم )
 سریع یه مانتو سرمه ای بلند با شلوار مشگی و شال سفید سرمه ای سرم کردم

از خونه خارج شدم همین طور داشتم قدم میزدم که یهو مهدی رو دیدم یه کوچه به خونه توی یه ماشین نوک مدادی پشت فرمون بود پسر عمش امیر  بغلش و دوتا دختر عقب جا خوردم امکان نداشت شاید خودش نبود ولی بود مهدی و امیر پیاد شدن نمیدونم منو دیدن یا نه سریع دویدم دخترا کی بودن ؟ماشین کی بود؟ چرا کوچه پشتی؟
مگه مهدی با سپیده نبود؟ تو یمخم هزار تا فکر، داشتم دیوونه میشدم 
رسیدم خونه عمو زنگ درو زدم و رفتم تو منتظر اسانسور بودم که امیر و مهدی اومدن قلبم ریخت کف پام  ( من یک یا دو بار امیر و بیشتر ندیدم )  
مهدی: سلام
همین چقدر تحویل گرفت واقعا!
امیر : بههه سارا خانوم 
مهدی: اااا سارا تویی فکر کردم دختر همسایمونه 
جواب سلامشونودادم حرصم گرفت منو نشناخت 
رفتن تو اسانسور
مهدی: چرا نمیای تو؟
من: خوب شما میخواید برید طبقه 5 من میخوام برم 3 
واقعا چه دلیل قانع کننده ای برای اینکه نرم تو اسانسور
مهدی:| سارا!؟
- باشه 
توی اسانسور سعی کردم فقط به کفشام نگاه کنم فاصلمون خیلی کم بود نفسم بالا نمیومد
مهدی: سارا چقدر عوض شدی
من یه لبخد ساده
امیر :خوشگل شدی
من در دل اخه تو منو کی دیدی؟؟
من: واقعا نبابا چشات ضعیف شده:)
خلاصه رسیدیم و سریهع رفتم بیرون و نفسمو بیرون دادم
وارد خونه شدم و با همه سلام دادم
مامان: گشنت نیست؟
- یه ذره
- شام نمونده
چییییییییییییییییی مگه میشه ما بعد از مهمونی اینقدر غذا اضافه میاد تا دو هفته اونا رو میخوریم
- زیاد گشنم نیست
ولی خوب عمو زنگ زد برام پیتزا اوردن
امیرو مهدی اومد پایین
مهدی مهندسه برقه داشتم تلویزیونو نصب میکرد یا هر چی امیر هم بالا سرش بود
زیاد به حضورشون توجه نکردم 
عمو داشت یه قسمتایی از پرده رو که هنوز چروک بود رو اتو میکرد
(پردشون خیلی درازه بعد پایه های میز اتو خیلی بلند بود عمو اتو رو گذاشت رو پایه)
عمومهدی: سارا بیا سر پرده رو بگیر ببینم هنوز چزوکه یا نه؟
- باشه
و همین طور که پرده رو کشیدم زززاااااااااارت اتو و میز اتو چپه شد وسط سالن 
من زدم زیر خنده (حالا یکی نیست به من بگه گند میزنی چرا میخندی؟؟؟)
امیر از اون لبخندای ملییح میزد
و مهدی هم از اون نگاه هایی که بازم شروع شدم خوب چیکار کنم دست خودم که نبود افتاد دیگه خلاصه به من میگن خدای دست پا چلفتی
عمو : سارا عمو هوول نشو

وااااااااااااایییییییییییییییی ینی چی؟
خلاصه ابروی نداشتم رفت زیر پام
بعد از دست ابم مامان گفت برو خونه منگنه ی پرده رو بیار
از هولم یا ذووقم یا هرچی کاپشن یادم رفت بپوشم و یخ زدم و به خودم و مهدی فحش میدادم
ولی جدیا دلم براش تنگ نشده بود
نگاه هاش ازارم میده خیلی سرده 
میدونم نباید توقع نگاه پر مهر داشت ولی خوب بازم من خودم حتی با ادمایی که هیچ حسی ندارم تمام انرژی مو میذارم که نگاهام مهربون باشه

ولی دیگه هرگزززززززززززززززز نمیخوام ببینمش
نمیدونم چرا جدیدن همه باهام مهربون شدن عمو احمدم زیاد مهربون نیست
پمجشنبه تو یمهمونی روز ماد اومد بغلم نشت یهو بوسم کرد
من: عمو قراره بمیرم راستشو بگوو
اصلا جدیدا همه باهام مهربون شدم شاید واقعا قراراه بمیرم 
بم بگین چی شده دارم از تعجب شاخ در میارم

ادامه‌ی نویسه ...

#شهر ما عجیب است2

| پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

می درخشید با ان لباس زردش مانند خورشید بود بی تو جهی مردم نسبت به او دلم را میشکست

داشتم نگاهش میکردم دلم تاب نیاورد نزدیکش شدم اهسته سلام کردم با اون صورت مهربونش جوابم را داد 

چقدر شبیه پدر بزرگم بود روم نمی شد بگویم ولی دلمو به در یا زدم 

- میشود ناهار را با هم بخوریم

کمی تعرف کرد ولی با زوور قبول کرد  . به یکی از رستوران های محل رفتیم و منو را بع دستش دادم  روش نمیشد 

دلم به حالش اتش گرفت منو را از دستش گرفتم و دو پرس غذا سفارش دادم

مشغول صحبت شدیم از رفتار های مردم دلش گرفته بود ناگهان ان قسمت از وجودم که فلسفی گری میکرد اشکار شدگفتم: تو خورشیدی اگر نباشی 

شهر در تاریکی زباله ها فرو میرود وظیفه تو گاهی از نور خورشید هم مهم تر است  حرف مردم را فراموش کن شهر ما و مردمانش عجیب اند  خودشان را که این همه زباله روی زمین میریزند بافرهنگ و باکلاس میدانند و این کار ارزشمند تو را وظیفه ی تو میدانند.

از حرف هایم لبخندی بر لبش نشست . 

واقعا شهر ما عجیب است که فکر میکنیم توهین به شغل و عقاید مردم با کلاسی و با فرهنگی است.

امید وارم خوشتون اومده باشه


ادامه‌ی نویسه ...

نمیدانم ولی اوست که میداند

| چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

سلام

راستش چند وقتی است که ارام شدم رام شدم مطیع شدم به همه لبحند میزنم از سر زوور نه !بلکه از ته ته دلم قهر نمیکنم حتی با کسی که دلم را میشکاند

نمیدانم چم شده ولی بشتر محبت میکنم، محبتم بی چشمداشت شده

احساس خوبی دارم، دارم؟

نمیدانم ولی هرچه هست خوب است

برای اولین بار برای موضوعی که تا چند وقت پیش قبولش نداشتم جایزه گرفتم در مدرسه 

صدایم زدن سارا ..... جایزه دست مدیر بود 10 نفر باحجاب مدرسه چشمانم برق زد شوکه شده بودم

از بچه ها نا امید من! سارا! 10 نفر برتر ! جور در نمیامد

چشمان بعضی از بچه ها پر از تمسخر بود

ولی خیلی هایشان انهایی که 3 سال بود مرا میشناختن انها لبخند مبزدند

وقتی جایزه را از دست مدیر گرفتم یکی از معلم ها که معلم من نبود معلم شیمی یازدهمی ها بود با سرعت به سمتم امد ازم اجازه خواست تا صورتم را ببوسد چرا من؟

در دل گفتم حتما با همه همینطور مهربان است اما مرا که بوسید نشت

تعجب کردم!

دیروز چند نفری حرسم را دراورده بودن و دلم راشکسته بودند 

میدانم امروز خودشون شرمسار بودن از نگاهشان میفهمیدم

بخشیدمشان دردلم و بازهم خندیدم

راستش میخواهم یه چیزی بگم شاید زندگی شما را هم عوض کرد

اسطوره رمانش را بخوانید فرق دارد با همه داستان ها

فقط اگر خواندی قول بده تا اخر بخوانی

:)

فرا# شهر ما عجیب است2 را میذارم ببخشید دیر شد امتحانام شروع شده:)

ادامه‌ی نویسه ...

دللللللللللللم پپپپپپپپپپپپپپره:_(

| پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

دلم پره

چررا همیشه هرکی کار بدی انجام میده باید توبیخ شه حتی کارای کوچولو 

اره دلم پره چون بعضی از کارای اشتباه نقصیر من نیست خسته شدم به خدا

برای هرکاری توضیح .....بذارید برا خودم زندگی کنم

بعضی وقتا از مدرسه که دارم میام خونه میگم اخ جون الان میرم استراحت میکنم

تاواردخونه میشم مامان و بابا یه جوری با ادم حرف میزنن انگار قتل کردم

-(چرا اتاقت بهم ریختس چرا اینت کجه چرا اینت راسته)چرا چرا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای بابا 

بعضی وقتا  اینقدرخوشحالم میام با یکی حرف بزنم اینقدر با بداخلاقی و بی منطق جوابمو میده اصلا یادم میره خوشحال بودم و فقط عصبانی میشم

وقتایی هم که خسته ام حال عصبانیت هم ندارم در اتاقو میبندمو گریه میکنم

چرا بعضیا اینقدر رکن و افتخار هم میکنن به رک بودنشو

لامصب داری دل میشکنی (خوشحالی)؟

الان هم عصبانیم هم گریم میاد 

خسته شدم 

طرف با کلی ذووق و شوق لباس خریده 

میاد به فلانی نشون میده فلانی هم علاوه براینکه سلیقه طرف رو زیر سوال میبره گند میزنه به شوق طرف



خدایی اگه شما ها اینجوری هستید 

سعی کنید تو سال جدید این خلاق... تون رو ترک کنید

چوک تشکر ادریم:)



ادامه‌ی نویسه ...

محسن یگانه :)

| پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۱ لایک )



♫     ♫

من یه خونه روی آب طرد و سرد و بی پناه من یه مقصدم ولی همیشه اشتباه

من یه ابر بی بخار یه غرور زیر پا آدمای زندگیمو اعتماد نا به جا

آدما بیان برن که رد بشم به زور رهگذر شدن همه هی عبور و هی عبور

سرنوشتمو ببین مهربون ترینشون غصه هاش به من رسید شادیاش به دیگرون

پا گذاشت تو زندگیم پاشو پس کشید و رفت دور شد صبر کرد سوختنمو دید و رفت

سرنوشتمو ببین مهربون ترینشون غصه هاش به من رسید شادیاش به دیگرون

پا گذاشت تو زندگیم پاشو پس کشید و رفت دور شد صبر کرد سوختنمو دید و رفت

♫   ♫   ♫   ♫

♫   ♫   ♫   ♫

♫   ♫   ♫   ♫

وعده های رو هوا وعده های رو هوس از یه جا به بعد دلو باورای من شکست

هی شکست و هی شکست اعتماد نیمه جون از سکوت تو سرم زخم حرفاین و اون

ترسم از غریبه هاست وقتی آشنا بشن حسرت و یه رد پاست آخرش برای من

سرنوشتمو ببین مهربون ترینشون غصه هاش به من رسید شادیاش به دیگرون

پا گذاشت تو زندگیم پاشو پس کشید و رفت دور شد صبر کرد سوختنمو دید و رفت

سرنوشتمو ببین مهربون ترینشون غصه هاش به من رسید شادیاش به دیگرون

پا گذاشت تو زندگیم پاشو پس کشید و رفت دور شد صبر کرد سوختنمو دید و رفت

ادامه‌ی نویسه ...

#شهر ما عجیب است1

| دوشنبه ۷ اسفند ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

در کوچه های تنگ و باریکش قدم میزدم .

بلندی ساختمان هایش سقف اسمان را کوچک کرده بود نفسی کشیدم(سرفه سرفه سرفه )یادم نبود نباید دراین شهر نفس عمیق کشید.

راه را ادامه دادم به یکی از چهار راه ها رسیدم چراغ سبز بود،ایستادم تا قرمز شود تا عبور کنم 

ولی در همان زمان همه عبور می کردند  با سرعت زیاد، به ان طرف چهار راه که می رسیدند نگاهی تمسخر امیز به من میکردند 

اری شهر ما عجیب بود

عجیب تر انکه در خیابان هایش بنز وپراید درکنار مهمن و عجیب تر از ان دختری که بر شیشه های بنز زد گفت :عمو ادامس نمیخوای؟

و عجیب تر از همه بی تفاوتی مرد بنز سوار بود.....

----

سلام خوبیئ؟

میخوام یه کار جدید کنم 

میخوام سری وداستانک هایی درباره #شهر ما عجیب است بنویسم

خوشجال میشم همرا هیم کنید:) و به من کمک کنید 

منتظر نظرات گرانبها تونم:دی


ادامه‌ی نویسه ...

گریه کن جیغ بزن

| پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۷ لایک )

گریه کن 

زاااار بزن
اشک بریز 
ولی باورتو از دست نده
زندگی تا بحال به هیچ کس لبخند دائمی نزده
-----------
سلام
بعضی وقتا اینقدر احساس خوشبختی میکنم که عذاب وجدان میگیرم
که این همه ادم احساس بدبختی میکنن چرا من اینقدر خوشبختم
خدا یا شکرت تو اینقدر منو دوست داری اونوقت من یادم میره
خدا یا دلیل گریه هام شده ایران
دیگه مهم نیست برام که اون الان نامزدیشو علنی کرده#به کفشم
ولی اتفاقای اخیر جیگرمو میسوزونه
بعد از این همه اتفاق هووووف
بیاید دیگه شعار ندیم بیاید نمک رو زخم ایندعزیران نپاشیم
ایران دوستت دارم:)

ادامه‌ی نویسه ...