File
۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

هنوز زنده ام

| پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶ ( ۱۴ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

من هنوز زنده ام🙋

اگر از زلزله و الودگی هوا بحران اب و... بگذریم

من از استرس امتحانا میمیرم

ادامه‌ی نویسه ...

میترسم از روزی که تنهای تنها شوم

| يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

از ان روزی میترسم که هیچ کس رو نداشته باشم 

شعار نیست میترسم

امسال بچه های کلاسمون بی ادبن داد میزنن صدای فریاداشون تو سرمه 

بهخاطر همین من اصلا نمی تونم باهاشون مهربون باشم 

توی کلاس ما همه با هم غریبن ولی به  هم فحش میدن

از این موضوع عصبانیم

نمی دونم چرا امسال فکر میکنن من خیلی پول دارمو بهم میگن مرفع بی ردر با اینکه من هیچی از خودم نگفتم

حتی شغل بابام رو هم گفتم ازاد که بقیه یه جوری نگام نکنن

هرچی میگم میگن خوب پول داریه دیگه 

اهههههههههه خسته شدم خیییییییلللللللللللییییییییییی

بدنم خالی کرده

چند روز پیش کلی با خدا حرف زدم دیگه اخرش به حق حق افتاده بودم

که خوابم برد

خدا یا نمی دونم چیکار کردم ولی احساس گناه میکم استرس دارم ولی نمیدونم چیه

هعی به خودم میگم مه خوشبختم مشکلاتم از یه دختر سرطانی که بیشتر نیست

ولی دیگه فایده نداره 

نمی دونم بعضی ها این غرور بی جا رو از کجا میارن واقعا نمیدونم

بابا بیخیال تو شاید فردا زنده نباشی یهذره خاکی باش

----------------------------------

فردا هم مدارس تعظیله 

حس خاصی ندارم 

خییییییییییییییلییییییییییییییی عجیه:|


ولی به شدت به دعا نیاز دارم

کاش ...........................................


ادامه‌ی نویسه ...

میبینمت ولی ازدور

| پنجشنبه ۲۳ آذر ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

سلام مجدادا

امروز تمام وسایل گوشی تبلت لبتاپ و....

جمعشون میکنم و به دست گاو صندق میسپارم 

پس یعنی به اینجا هم نمیتونم بیام

بعد امتحانای ترم اول ایشالا با نمرات عالی بر میگردم

منو یادتون نرهااا زوووود میام

اگه دوست داشتید برام دعا کنید :)

به شدت نیاز دارم:)

سپاس از حضورتون:)

راستی امروز یه نفر بهم گفت عاشق روحانیت چشمام شده

من که نفهمیدم چی گفت وقتی اومدم براتون تعریف میکنم:)


ادامه‌ی نویسه ...

حلالم کنید شاید دیگه نیام:(

| سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

سلام

دارم میرم

حالم بد تر از اونه که بنویسم یا بگم 

تو هر چی فکرشو بکنی به تناقض خوردم

حلالم کنید

ولی تا حالم خوب نشه بر نمیگردم

شاید هیچ وقت دیگه نیام

دلم خیلی براتون تنگ میشه 

دوست دار شما سارا

ادامه‌ی نویسه ...

خاطرات شمال محال یادم بره

| دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶ ( ۸ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

سلام به همه

جاتون خالی شمال عالی بود خییییییلی خوش گذشت 

ولی همسفرامون جدید بودن ینی تا حالا باهاشون جایی نرفته بودم دایی مامانم که دوتا پسر هم داره(محمد حسین24)(محمد سبحان17)

روز اول رفتیم بوستا ن ملل من یه کاپشن قرمز دارم خیلی اوجله اونو پوشیده بودن با یه مانتو مشکس زیرش

بعد داشتیم قدم میزدیم محمد حسین اومد کنارم در گوشم گفت : چه **** هم را ه میای!

وات بابا بیخیال دیوونه ان مردم

خلاصه ولی کلی تیکه خوردم از محمد حسین (بچه پورو بود احترامه باباشو داشتم هیچی نگفتم)

خلاصه روز دوم پسرا اومدن تو اتاق منو زهرا (خیلی کارشون بد بود  والا 2 پسر و 2 تا دختر تو اتاق بعد پسرای بچه پورو)خلاصه گفتن بیاید بازی کنیم 

(وات بازی چی بازی اخه با شما دوتا نره قول)

نمی دونم میدونید یا نه شاه دزد وزیر بازی کردیم ولی چون دادشه منم اومده بود (صندلی هم داشتیم)ینی هرکی شاه میشه باید بشیه روی اون طرف که صندلیه

شاید باورتون نشه من همش صندلی بود

بعد محمد حسین شاه شد بعد میگفت دولا شو بشینم رو من یهو پاشودم اخمامو کردم توهم گفتم من بازی نمیکنم خیلی بی ادبید 

گفت باشه بشین چار زانو 

نشستم

بعد متکا گذاشت رو پام نشست روم ووووووووااااااااااااااای خیلی سنگین بود پام شیکست 

دیگه 2 و3 دیقه بعدش با لگد زدم تو کمرش :))))))))))))))

دوباره دستو چرخوندیم 

بله من دوباره صندلی شدم فقط این دفعه سبحان که شاه بود نشست روم تکیه داد به من ولی زوود پاشد

ولی بازم من گشت ارشادشون بودم....

محمد حسین جلاد بود باید میزد رو دست زهرا 

من گفتم تو نامحرمی اجازه داری بزنی دادش من جاش زد اینقدر داداشم با شعوره گفت از رو لباس میزنم  محمدگفت نه نمیشه 

زهرا استینشو داد اون بالا 

من: شما دوتا(خطاب به پسرا) روتونو اون رو کنید 

یهو محمد حسین نه گذاشت نه برداشت گفت: نگفتم که شلوارشو بکشه پایین !!!!!!!!

اقا منو میگی خونم به جوش اومد بلند شد یه لگد بزنم بهش که پشیمون شدم و اتاقو ترک کردم

روز اخر رفتیم جنگل بعدش رفتیم یه روستا توی روستا هه پر گل وشل بود محمد حسین ماشینشون زیرش خیییییییییییییلیییییییی

کوتاه داییم بهش گفت نیار ماشینو گیر میکنه ولی ماشین ما شاسی بلند بود اوکی بود

اقا چشمتون روز بد نبینه ماشینش گیر کرد تو گلا بعد گلا ی لیز ماشین سر میخورد

با هزار بد بختب ماشین و از تو گل در اوردیم حالا بابای من : چقدر شما ها کم عقلید یه خش به ماشین میافتاد کلی از قیمتش کم میشد.... 

بماند همه اینا کفشامون افتضاح شده بود روزنامه انداختیم تو ماشیتو رفتیم خونه

همه کفشارو منه بد بخت شستم چون مردا کارواش بودن مامانم هم که دستشو عمل کرده دیگه روم نشد بدم زندایی 

3 ساعت تو حموم بود حالا تو این گیرو داد چاه حموم گرفت اینقدر شک به چاه داد1001،1002،1003و........... 10 ادم زنده کردم

ولی بازم خوش گذشت

راستی دلمم خلی براتون تنگ شده بود:دی

ادامه‌ی نویسه ...

سلام شمال عزیز حالت چه طوره

| دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

سلام تعطیلات سلام شمال سلاااااااااام

شمال: سلام به رویماهت به چشمون سیاهت

تعطیلات: سلام به ماه تابون 

من: دارم میام پیشتون

بقیه:بیا بیا

اقای راننده اقای راننده زوود باش بزن تو دنده

میخوام برم شمال هوووو هوووو هووووووووووووووووووووو

دیوونه شدم رفت:)))))))(به خودتون بخندید)

فردا عالیه بجز قسمت کارنامه گیری وااای خدا:(

فدا سرم مامانم امادگی نمره هامو داره:دی

---------------------------

خوبیش اینه فزیکمو کامل شدم


ادامه‌ی نویسه ...

مرگ ینی همین که میگم!

| شنبه ۱۱ آذر ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

اره دیگه توی گروه مرگ افتادیم میدونی ینی چی؟؟؟

بله ینی با قهرمان جهان و قهرمان اروپا و قهرمان افریقا(ماهم قهرمان اسیا)باهمییم

اگه از این گروه بالا بریم ینییا اسپانیا نیست یا پرتقال پس جام جهانی بدون این دوتیم باید بره بمیره

تازه جای ایتالیا خیلی خالی بود خییییییلییییییییییی(بوفون:(  )

خیلی خنده داره بیرانوند تو جامجهانیه بوفون نیست

وای خدایی اگه ما صعود کنیم خیلی مسخرس

نیست؟؟؟

من عاشق تیمم ولی اخه اسپانیا


راستی یکی از دوستان وبلاگی چند وقته نیستش براش دعا کنید زوود بیاد جای نظراتش زیر تمام پست ها خالی

پییتک

ادامه‌ی نویسه ...

ظاهر و باطن فرق داشت

| جمعه ۱۰ آذر ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

ببخشید فنتش خرابه تو وورد نوشتم کپی پیس کردم ولی بخونید شما ها :)

سلام



دیشب خونه عمم بودیم کلا این مهمونی از اولش یه جوری بود


دو سه شب قبلش عمم زنگ زدکه دعوت کنه گفت عمو علی اینا نیستم حالا به دلایلی که حال ندارم بگم بابام که اینو شنید گفت پس منم  نمیام که حرف بابا که زیاد مهم

نیست چون مامان تاییدیه رو داده بود (بعله)



داشتیم حاضر میشدیم برا مهمونی که دیدم ای بابا مانتوم تنگم شده لعنتی


و چون فقط همونمانتو رو میخواستم نشستم دکمه هاشو جا به جا کردم



بماند وارد خونه عمم شدیم اوووه بوی ماهی میومد (ماهی سرخ شده)


سرم حسابی درد گرفت وارد خونه که شدیم فقط عمو مهدی اینا اومده بودن و عمه ایمان



با عمو مهدی که درست دادم نتونستم جلو خودمو بگیرم سریع بغلش کردمو زدم زیر گریه


(اه لعنت به این اشکا)دیگه عموم هم محکم بغمل کرد و گفت منم دلم


برات تنگ شده بود نیسیتی عمویی


دیگه خلاصه کم کم همه مهمونا اومدن (بابام یه پسر خاله داره 6 ساله ازدواج کرده

و انصافا خیلی خوشگله پارسال تویه مهمونی هی میگفت تو باید با من


دست بدی کل خونه زل زده بودن به ما ولی خوب من ندادم کنف شد)


اره دیگه علیرضا جای عموی منه ولی دیشب یه جوری رفتار میکرد انگار...



ولش کن اصلا اینو (زنش هم حاملس اینو داشته باشید تا بگم)


قبل شام منو ایمان و زهرا امیر داشتیم (FIFA) میزدیم که نمیدونم چرا جدیدا اصلا علاقه ندارم

اخه میدونی زهرا رفته تو جو فوتبالو تفنکو جنگو دانشکاه افسریو


از این جور حرفا  بماند شامو که خوردیم خانمو مای حامله رفتن نشستن مامانم هم که دستشو عمل کرده بود


من موندمو زهرا و عممم دیگه کارا که تموم شد


علیرضا اهنگ قررررررر دار گذاشتو عمو اضغر و عمو مهدی اومدن وسط


(ایمان دو تا پسر عمه داره 25و27 ساله)ای دوتا پسر عمه ها حسین و میلاد یه

قررری میدادن یه قررری میدادن که من تو دلم گفتن اگه من همچین نازو عشوه ای


داشتم الان اینجا نبودم:))))) والا


حال بغیر از اهنگاشون عمومهدی میگفتم بچه من دختره عمو


علیرضا میگفت بچه من پسره اون اهنگ ماله دختره میذاشت (روی پیشونیه فرشته ها نوشته.....)


اون یکی اهنگ دختر میذاشت خلاصه کل کلی بود این وسط )کلی خندیدیم جاتون خالی


بماند که بابای منم کلی رقصید و ..


کیک و که اوردنو .................و کادو ها مامان بابای زهرا براش پی اس 4 و


یه دستبند طلا خریدن عمو مهدی کیک گرفته بود عمه جان یه پیراهن گررفته بود


علیرضا هم یه کفش خوشگل ما هم 200 تومن دادیم اره دیگه (ولی  


برا تولد من عمو احمد پیش ما شمال بود ولی هیچی بهم نداد[ درک])



این ظاهر ماجرا بود که همه خوش بودن و اما باطن ماجرا



عمعه ایمان با عمو علی قهره خفن


بابای منو عمو احمد قهر بودن خفن:|


زنمو مهتابو خاله مهناز(که دوتاشونم حامله ان)قهر بودن خفن که میگفتن به هم ویار داریم



اهنگ که قطع میشد همه دپرس به یه جا زل میزدن



تازه به معجزه غیبت هم پی بردم که مامانمو زنمو جلوی من غیبت عمو هامو میکنن اونا رو از چشم من انداخته بودن



ولی .......



خوب همیشه از این میترسیدم که ظاهر و باطن قضیه فرق کنه


-------------------------------------------


دیشب پیش بینی زلزله ساعت ۹ تهران رو کردیم با بابام هم وسایل خونه رو که به دیوار بودو جمع کردیم


ولی با یه ذره خطا کرمان یاعت ۹ اومد ولی خدا رو شکر کشتهه نداشته :)


دعا کنید براشون:)

ادامه‌ی نویسه ...

دوران خوش کودکی(منو ایمان و محمد و زهرا)

| چهارشنبه ۸ آذر ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

3 یا 4 سالم بود  که یادمه ما خونه مامان جونم اینا زندگی میکردیم روز گار خوش تر از ان بود که توصیفش کنم 

ایمان هر رو ز خونه ما بود و از اونجاییی که عمموم مجرد بود من مامان جون باباجی همیشه شمال بودن یه جورایی عموم با ما زندگی میکرد

برخلاف بچه های دیگه که خیلی شیطون بودن و هستن ما ها اینجوری نبودیم (فقط یه ذره من قلدر بودم همین!)

عموم میومد میگفت: بچه های باکلاس رو مبلا نمیپرن!

ما ها هم(من و ایمان محمد و زهرا) همیشه سعی میکردیم باکلاس ترین باشیم البته بماند که من همیشه بازنده بودم

چون اوصولا کلمه باکلاس تو لغت نامه ذهنم جایی نداره

ولی همیشه بینمون کلکل بود

نمیدونم چرا ما چهار تا اینقر از بچگی ادم فروش بودیم ولی کلی هیجان انگیز بود

خونه مامان جون که با هم جمع میشدیم اگه یه نفر از ما چهار تا نبود تمام پته هاشو میریختیم وسط بعد هممون باهاش قهر میکردیم

یه با من نبودم دفعه بعد که دور هم جمع شدیم دیدم محمد چپ چپ نگام میکنه !

ولی از اونجایی که رابطه منو ایمان فرا تر از دختر دایی پسر عمه بود دسته منو میگرفت میوورد تو اتاقوتموم ماجرا و حرفایی که درباره من زده بودنو میگفت

اخر هم میگفت سارا راسته!؟

منم میگفتم برو به محمد و زهرا بگو بیان تا بگم

ولی بجز این ماجرا ها ماها همیشه با زهرا قهر بودیم اخه اخلاقاش همیشه با ما فرق داشت همیشه

10 و11 سالمون که بود اهنگ ملودی ارش تازه اومده بود ماها هم تازه گوشی خریده بودیم

(منو زهرا تواون دوران همیشه تاپ دامن تنمون بود) کلیپ اجرا میکردیم محمد فیلم میگرفت ایمان هم میخوندم منم اون وسط رژه میرفتم و.. اره دیگه

خلاصه الان که دور هم جمع میشیم از خاطرات اون دوران میگیم

یه بار پسر عمو بزرگم  اومد تو اتاق گفت شماها چی میگید 3 ساعته گفتیم به درد تو نمیخوره ( اخه بهنام هیچ وقت پیش ما نبود با اینگه 5 سال از من بزرگتره)

الان که دوست داره تو جمع ما باشه احساس غریبی میکنه

ولی من بشخصه خییلیییی دوسشون دارم

تو این هفته یکی از دعوای منو محمد رو براتون تعریف میکنم

که خیلی جذابه الن کهبه محمد میگم کلی میخندیم:)


ادامه‌ی نویسه ...

به من بگو نظرت رو درباره خودم:)

| چهارشنبه ۸ آذر ۹۶ ( ۸ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

سلام :)

من تا امروز 174 روزه که وبلاگ دارم و یک بلاگرم:دی

تا حالا 924تا نظرای خوب برام فرستادید

تاحالا درمورد من چی فکر کردید؟

چه جور دختریم؟ 

خیلی دوست دارم بدونم !

ما ها تاحالا همدیگرو ندیدم ولی با حرفایی که میزنیم یه شناختی ایجاد میشه؟

اون چیه!


ادامه‌ی نویسه ...

.........

| دوشنبه ۶ آذر ۹۶ ( ۲ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

برا مامانم یه وویس فرستادم گفتم صدام چه طوره 

گفت سارا مرغامون از تخم افتاد

:|

ادامه‌ی نویسه ...