عصبانیم
چون نظرم برا هیچ کس مهم نیست
چون هیچ کس براش مهم نیست من الان ناراحتم خوشحالم
هرکی از بیرون منو میبینه میگه خوشبحالش
ولی باطن........
زندگیم از بیرون بقیه رو میکشه از درون خودمو
من اصلا از خونه بیرون نمیرم کم پیش میاد با کسی قرار بذارم(چه دختر چه پسر)
حتی با دوستای صمیم هم بیرون نمیرم
خانوادم هعی میگن برو بیرون وقتی میخوام برم
-کجا -باکی -چرا - خودم میبرمت - اصلا نمیخواد بری
اقا جان 3 روز دیگه 17 سالم میشه کم مونده فقط برا باز کردن در یخچال ازشون اجازه بگیرم
داد میزنن(من رو صدای بلند خیلی حساسم حتی کسی از روی شادی هم باصدای بلند حرف بزنه گریم میگیره)بعد من گریه میکنم بعد میگه چقدر لوسه
خوب با من اروم حرف بزنید
یه ذره به نظراتم احترام بذارید
2 سال دیگه این موقع دانشگاه میرم اونموقع هم میخواید ببریدم بیاریدم یا اینکه برام سرویس بگیرید
خسته شدم احساس میکنم تو زندانم
با پسر عمو هام و دختر عموم و پسر عمم قراره روزه تولدم بریم بیرون من گفتم بریم اتاق بازی یا اتاق فکر بعدش بریم رستوران
حالا بابا اینقدر غرررررررررر زد که نگو
اخرش هم گفت خودم میبرمتون و میارمتون
اخه میشه مگه باباجان 3 تا پسر باهامونن
میگه یکی میاد خفتتون میکنه!!!!!!
اخه مگه شهر هرته!!
به خدا دارم دیوونه میشم
کسی از شماها تا بحال اتاق فکر رفتید؟