یه حرفایی روفقط به شما ها میتونم بگم.

راستش الان اصلا توان گفتنشو ندارم ولی دلم میگه الان...

نمی دونم میخواید به من بگید کینه ای یا بد دل یاپر توقع یا هرچیز دیگه..

چند وقته دارم متوجه میشم که دوسته کی دشمن کی توی غم و شادی کنارمه کی فقط توی شادی پیارسال کخ خونمونو فروختیمو بابا میخواست یه کار جدید تجربه کنه (که خدا رو شکر خوب بود) خان.اده پدر ما رو ترک کردن و اصلا حمایتمون نکردن و توی اون شرای ط سخت که همه ی ما از نظر روانی هم به مشکل بر خورده بودیم واقعا نیاز به یک حامی داشتیم ولی تنها کسایی که دورمون بودن مامانی بابایی خاله اکرم و دایی مهدی بود همین تمام کسا کارمون همینا بود من 3 تا عمو دارم ولی بهتر بگم ... دارم اوووووف

بگذریم...

برای این اثاث کشیمون (ببینید ما خیلی اثاث داشتیم پدر من یکی در اومد دیگه کمر برام نمونده به خدا) یکیشون نیومد کمکمون بذارید از اول توضیح بدم:
یک هفته پیش عمو علی (عمو بزرگم)زنگ زد خونمون من گوشی رو برداشتم

-سلام عمو جان

-علیک سلام(تیکه کلامشه)

-خوبیید زنمو ،بهنام،محمد رضا خوبن ؟

-اره تو خوبی مامان باباخوبن؟

- بله شکر خدا

-چیکار میکنید ؟

- داریم اثاث جمع میکنیم

- این بابات هم کار درست کرده برا شما ها (براساس ماجرای پارسال)

-عموووووووووو این چه حرفیه بابای بیچارم مگه چیکار کرده؟؟

- هیچی بابا  ، به بابات بگو زنگ بزنه به من

-چشم خداحافظ

-خداحافظ

عمو کمک نمیکنید چرا زخم زبون میزنید ببینید کارمو به کجا رسید دوستامون زنگ زدم بهمون که ما براتون غذا درست میکنیم میاریم

حالا اینا به کنار روز اثاث کشیمو افتاد شب عید ولی اصلا مهم نیست چون شغل عمو های من کارمندی نیست که بگن دیگه تعطیل نیستیم

عمو علی قربونش برم همیشه تعطیله همش اسب سواریه یا تنیس میره خوب صبر میکردی بعد از اثاث کشی میرفتی شمال شما که همش شمالید 2 دوز دیر تر ایرادی داره؟؟؟؟!؟!؟

عمو دومیم عمو احمد همسایه خونه جدیدمونه دوار به دیوار گذاشت رفت دره باغ

( رووستاشون البته والا از تهران خوشگل تره)خوب ولی زنمو مهدیه تعارف زد که بیایم کمک همین کافیه!!

وااااای عمو کوچیکم که نگوووو عمو مهدی تهران بود خونشون هم دو تا کوچه بالا تره ما برای اثا کشیشون رفتیم که تقریبا ماه پیش بود یهزنگ نزد که بیایم کمک بابا جان ما دست تنها بودیم اه!!!!!!!!!!!!:((((((((((((((

اصلا مهم نیست عمم هم که هیچی بذارید نگم

باباحاجی(پدر پدر)و مامان جون(مادرپدر)امروز ساعت 6 بعد ظهر از باغ اومدن خونه ما یه سر به ما بزنن مثلا مه بگن ما رفتیم بععععععله

تا اومدن ما از کار دست کشیدیم اومدیم پیششون گفت واای چه خونتون خوبه از این حرفا

-باباجی ولی خیلی خسته شدیم هنوز کمرم درد میکنه خیلی خسته شدیم

_حقتونه!!    K

-چییییییییییییییییییییییییی؟ (مامانم در این مواقع گریه میکنه ولی من جوابشو دادم ) حقمونه

بعععله حقمونه خونمون بزرگ باشه حقفمونه اره حقمونه ولی مشل یه جای دیگست باباجی مشکل خستگی اینه که دست تنها بودیم بجز خودمون فقط علی و خالم بودن همین

-بستونه دیگه

- اره بستمونه L

- عمو مهدی نیومد

- نههههههههههههه

- خوب زنگش میزدید

-چیییییییی ما زنگ بزنیم خودش باید یه تعارف میزد که ما ......

اینجا بود که مامانم گفت سارا بسه دیگه

منم با سرعت رفتم اتاقم

بابجی اومد بره توی تراس اتاقم سیگار بکشه گفت :چرا اینقدر اتاق تو بزرگه

- ببخشید اتاقم بزرگه

- ناراحت شدی؟

-نه

-کاش این خونه خودتون بود

-باباجی فکر میکنی برای خدا کاری داره  من بهت قول مبدم سال دیگه این خونه رو میخریم(خونه قبلیمون همسایمون بد بود به خاطرهمین اومدیم مستاجری!!ولی خونهه خیلی خفنه)

خلاصه وقتی رفتن مامان زد زیر گریه بابا هم حسابی عصابش خرد بود بابا جان کمک نمیاید زخم زبون زنید چرا اینقدر زبونتون تلخه؟؟؟؟

 

 

 

من این حرفا رو فقط به شما ها میتونم بگم فقط شما ها

لطفا کامنت بذارید!!