File
۳ مطلب با موضوع «روزگار بدون تو هرگز» ثبت شده است

روزگار بدون تو هرگز..3

| شنبه ۲۸ مهر ۹۷ ( ۱ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

اینکه بین خواستن و نخواستن گیر کنی و مغز و قلبت همراهت نباشن خیلی بده از یه طرف وقتی نگاش میکردم میمردم از یه طرف وقتی به رفتارای این دو سال فکر میکردم کفری می- شدم . شاید هنوز اون بهم اطمینان خاطر نداده بود و اینکه ازش مطمئن نبودم شاید اگه خیالمو راحت میکرد بیخال رفتن میشدم

در حالی که داشتم موهامو شون میزدم تا حاضر شم یرم دانشگاه در زد و وارد اتاق شد

اماده شده بود انگار قرار بود جایی بره حسابی خوشگل کرده بود

نگاش کردم ابرومو بالا دادم و یه نگاه موشکافانه که دلم براش قنج رفت اومد جلو خیلی نزدیک شد تقریبا دیگه فاصله ای نبود اب دهنمو قورت دادم و زیر گوشم گفت:(وقتشه بفهمن که شوهر داری ودیگه کسی جرئت نکنه بهت نزدیک بشه)

ازش فاصله گرفتم حوصله دعوا نداشتم تو دلم گفتم بعد 2 ساااال ! حالا چرا!

لبخند زدم ، دوست نداشتم ناراحتش کنم پس سکوت کردم سوار ماشین شدیم کل راه سکوت بود و سکوت رفتم که ظبط رو روشن کنم که مانع شد !

گفتم:(چرا؟)

گفت:(میخوام صدای نفساتو بشنوم)

از تعجب دو تا شاخ گوزن در اوردم

-چی!!!!!!!!!!!!!!!

-تازه دارم میفهمم خدا چه فرشته ای بهم داده:)

-دیر فهمیدی! چون داره ازت میگیره

چنان رو ترمز زد که پرت شدن تو شیشه

-چتههههه!ترسیدم!

-بهار دیگه نگو ! دیگه نگو !خواهش میکنم ، به خدا جبران میکنم ، قسم میخورم

هیچی نگفتم دلم میخواستش ولی دیگه دختر 14 ساله عاشق که نبودم 23 سالم بود دلم برای ارزو هام میسوخت که ولشون کرده بودم

-چرا ساکتی ؟

-فکر میکردم!

- به چی!

- به تو!

-واقعا!

-اره

- به نتیجه رسیدی؟

-نه!

-خوبه:(

به در وورودی دانشگاه رسیدیم پیاده شد و همون لحظه دراغوشم کشد و من موندم و یه دنیا عشق....

-...

.

 

.

.

.

.

.

.

.

 

ادامه‌ی نویسه ...

روزگار بدون تو هرگز..2

| يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷ ( ۸ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

هنوز هم دلم برایش لک میزد

ایا میتونستم یه فرصت دیکه بهش بدم؟

نگاهش کردم سرش رو پایین انداخت دلم برایش سوخت درموندگی رو توی وجودش میدیم

کنارش روی تخت نشستم ،دستانش را گرفتم

گفتم:(کیارش ! تو اولین و اخرین عشق من در زندگی بودی و هستی ولی تحملم تموم شده ...)

منتظر ادامه حرفم شد باید میگفتم از من این همه تو داری بعید بود

ادامه دادم:(تصادف که میکردم میترسیدم بهت زنگ بزنم تو دلم میگفتم زنگ بزنم چی بگم و تو چی بگی پشیمون میشدم به بابام زنگ میزدم هر بار یه بهونه به خاطر نبود تو جور میکردم ،هیچ وقت نخواستی کنارم باشی ، یارم باشی! توی دانشگاه که با پسرا دعوام میشد میگفتم من ازدواج کردم باور نمیکردن میگفتن الکی  یه حلقه انداختی و اینا ،میگفتن پس کو2 ساله یه بار هم نیومده دنبالت! ،توی مهمونی هایی که فامیلای من دعوت میکردن یا نمیومدی یا من قبول نمیکردم ،همش بهونه درسو مسافرت و از این چرندیات میگفتم)

سکوت کردن انگار تازه داشت به این دو سال با من بودم فکر میکرد که چی شد و چی بود

گفتم:(کیارش!)

گفت:(بله)

گفتم:(دوستم داری؟)

سکوت کرد ، میترسیدم که فقط و فقط حس وابستگی باشه تا دوست داشتن!

صادقانه جواب داد:( نمیدونم)

از اینکه هیچ وقت دروغ نمیگفت خوشحال بودم اما دلم نمیخواست اینو بشنوم

دیگه حرفی نزدم و اون هم ادامه نداد اون شب کیارش رو ی تخت من خوابش برد و من تا صبح نگاش کردم اولین شبی بود که اینقدر بهم نزدیک بودیم ولی با تمام دوست داشتن هایم حاضر نبودم به خاطرش ایندمو خراب کنم من باید دکتر میشدم ومیخواستم از ایران برم فقط یک چیز میتونه جلوی منو برای رفتن بگیره اونم کیارش بود اگه اون بگه دوستم داره تا اخرش هرجا که باشه باهاشم نه اینکه از ارزوم دست بکشم نه! فقط از ایران رفتن دست میکشم!

 

ادامه‌ی نویسه ...

روزگار بدون تو هرگز..(رمان)1

| شنبه ۱۶ تیر ۹۷ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

میدونستم بهم عادت کرده اما زنذگی کردن با ادمی که عاشقت نیست و فقط به تو عادت کرده  سخته خیلی سخته!

اما من بازم تحمل کردم 1 سال تحمل کردم اما دیگه نتونستم چون اون 1 سال فکر و ذکرش زنی بود که 2سال پیش ازدواج کرد و اونو ترک کرد ....

اوایل درکش کردم و مثل یه خواهر دلداریش دادم ، ولی من که خواهرش نبودم زنش بودم اون حتی بهم نگاه نیکرد غرورمو گاه و بی گاه میشکوند و حتی گاهی  سرم داد میزد که اگه تو نبودی من از این دنیای کوفتی راحت میشدم:/

منم اون رو  سالگرد ازدواجمون بردمش یه جای دنج مثل همیشه بی حوصله بود من کلی با شوق و ذوق براش تعریف کردم از همه جا

دو تا خبر براش داشتم نمیدوستم کدومو اول بگم شروع کردم:

بهش گفتم که عشقت حاملس باور نکرد خنده هایی از سر عصبانیت میکرد که واقعا ترسناک میشد

واما خبر دوم برگه دادخواست طلاق بود گذاشتم جلوش گفت:( این چیه دیگه؟)

گفتم:( برگه طلاق)

جا خورد سکوت کرد ، رنگش پرید !

گفت:(چرا؟)

گفتم:(سوال بی موردی بود)

عصبانی شد داد زد گفت :(میخوای من بمیرم؟)
گفتم:(توسال هاست مردی من دارم بایه ادم مرده که داره من رو هم میکشه زندگی میکنم و این برگه ازادیتمه)

دستشو محکم تو موهاش کشید سیگارشو روشن کرد  دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد رفتیم خونه

رفتم تو اتاقم داشتم لباسامو عوض میکردم

در زد و خواست بیاد داخل ،اجازه دادم، وارد شد روی تخت نشست و با انگشتاش ور میرفت

گفتم:(چیزی شده؟)

گفت:( ها !نه! ینی ! میشه!)

گفتم :(راحت باش ما از این حرفا باهم نداریم)

گفت:(میشه پیشم بمونی ؟میشه نری؟)

گفتم:(بمونم که مثل دوتا غریبه زندگی کنیم؟ دلم خانواده میخواد بچه میخواد ،زندگی میخواد)

گفت:(قول میدم عوض کنم قول میدم عوض شم)

هنوز هم دلم برایش لک میزند اما نمیشد اما ...

ادامه دارد.......



                                                                                                                                               

ادامه‌ی نویسه ...