می درخشید با ان لباس زردش مانند خورشید بود بی تو جهی مردم نسبت به او دلم را میشکست
داشتم نگاهش میکردم دلم تاب نیاورد نزدیکش شدم اهسته سلام کردم با اون صورت مهربونش جوابم را داد
چقدر شبیه پدر بزرگم بود روم نمی شد بگویم ولی دلمو به در یا زدم
- میشود ناهار را با هم بخوریم
کمی تعرف کرد ولی با زوور قبول کرد . به یکی از رستوران های محل رفتیم و منو را بع دستش دادم روش نمیشد
دلم به حالش اتش گرفت منو را از دستش گرفتم و دو پرس غذا سفارش دادم
مشغول صحبت شدیم از رفتار های مردم دلش گرفته بود ناگهان ان قسمت از وجودم که فلسفی گری میکرد اشکار شدگفتم: تو خورشیدی اگر نباشی
شهر در تاریکی زباله ها فرو میرود وظیفه تو گاهی از نور خورشید هم مهم تر است حرف مردم را فراموش کن شهر ما و مردمانش عجیب اند خودشان را که این همه زباله روی زمین میریزند بافرهنگ و باکلاس میدانند و این کار ارزشمند تو را وظیفه ی تو میدانند.
از حرف هایم لبخندی بر لبش نشست .
واقعا شهر ما عجیب است که فکر میکنیم توهین به شغل و عقاید مردم با کلاسی و با فرهنگی است.
امید وارم خوشتون اومده باشه
خوب بود
واقعیت هم همینه ، با خوشحالی آشغال میندازیم زمین بعد اسمشو میذاریم باکلاسی :((