خبر دادن دلسا خانوم ماهم به دنبا اومد زنموم پنجشنبه مرخص شد شبش رفتیم خونشون:
نمدونستم چی بپوشم مامان گفته بود هیچ کس نیست پس منم یه تیشرت مشکی پوشیدم بایه تونیک صورتی کوتاه روش چادرمو سرم  کردمو پیاده راه افتادیم منو امیر تندتند راه می رفتیم رسیدیم زنگ در و زدیم و وارد شدیم عموم اومد استقبالمون سریع بقلش کردم شروع کردم بهش تبریک گفتن که یهو چشمم به مهدی افتاد گرم باهاش سلام و احوال پرسی کردم
رفتیم تواتاق پیش زنمو چادرمو دراوردم سعی کردم خیلی بیرون نرم از اتاق چون لباسم ناجور بود 1 ساعت بعد دختر خاله های زنمو اومد ( سپیده و سحر) سحر 1 ساله که ازدواج کرده ولی سپیده مجرده و یه جورایی نامزده مهدی خلاصه به سحر سلام کردمو دست دادم ولی سپیده جواب سلاممو نداد حتی موقع خدا حافظی وقتی دست دادم باهاش با نفرت نگام میکرد حس بدی داشتم از اینکه یه رازت لو بره و این بشه که شده (نمیدونم اینا چه جور نامزدی هستن که سپیده حتی به مهدی نگاه هم نکرد ومامان مهدی میگه فعلا فعلا ها قصد ندارم پسر زن بدم:/)
دست خودم نیست وقتی میبینمش تپش قلب دارم به خدا دست خودم نیست:/