سکوتی مرگ بار بر فضاحاکم بود،میدانستم پشت این سکوت فریاد هایی پر هیاهواست میدنستم پشت ان قیافه های مظلوم صورت های وحشتناکی است .

هیچ کس هیچ چیز نگفت ساعت ها به همان صورت نشسته بودیم هیچ نشد به خانه باز گشتیم سکوت پدرو مادرم شکسته شد بلند بلند فریاد میزدند مادر گریه میکردتا خود را خالی کند اما من گویا لال شده بودم من فریاد میزدم اما صدایم در نمیامد نمی دانی چقدر حس بدی داشت گریه میکردم اشک میریختم ولی صدایم در نمی امد . نمیدانم دلیل این سکوت چه بود شاید هم حرف میزدم بلند بلند هم حرف میزدم ولی کسی صدای مرا نمیشنید .

لحظات سخت تر میشد استرس به سراغم امده بود نکند واقعا لال شده بودم ،پیشانی ام عرق کرده بود ازبس تقلا کرده بودم که صدایم در بیاید ولی این اتفاق حسن هایی هم داشت در جواب فریاد های دیگران سکوت کرده بودم در جواب بیشعوری های دیگران  خاموش ماندم  صبر من بالا رفته بود، انگار از ان دختر عجول و کم تحمل و یک جورایی جیغ جیغو فقط سکوت و صبر مانده بود از خودم میپرسیدم چرا پدر و مادر به سراغم نمیایند تا حال مرا بپرسند چرا مرا به دکتر نمیبرند چرا لباس مشکی برتن دارند یعنی من را فراموش کردند یعنی چون دیگر نمیتوانم حرف بزنم مرا از یاد برده اند حالم گرفته شد نکند کسی را جایگزین من کرده بودند به دنبالشان رفتم به قبرستان رسیدم سخت بود  چشمانم تار میدید که ناگهان سکوتم شکسته شد ....

.

.

.

.

.

.

.

.

.


من.... مرده بودم

دلیل سکوت هایم مرگ بود......

دلیل پرهیاهوی عزیزام مرگ من بود .....

کاش بودم و ارامشان میکردم...

کاش دوباره ان دختر شلوغ و جیغ جیغو را ببینم تا یادم بیاید که بودم:(


داستانک(سخن سرا)