بعد از اون روز که کمی بحث داشتیم مامان بابام خواستن که دوباره کمی بهم نزدیک بشیم  رفتیم پارک (من یه اخلاقی دارم که زوود یادم میره و دعوا رو کش نمیدم) ماشین رو یه جا پارک کردیم و دست تو دست به سمت پارک ، یهو قلبم تیر کشید، نشستم رو زمین و زدم زیر گریه یهو بابام نفهمیدم چه جوری بغلم کردو برگشتیم به سمت ماشین و سریع رفتیم بیمارستان بابا تو اتاق نیومد ولی مامان گفت داره گریه میکنه و تمام انگشتاشو زخمی کرده که من سرش داد زدم تقصیر منه قلبش درد گرفته:(

خلاصه ازم نوار قلب گرفتن و گفتن تپش قلب شدید دارم و استرسی هستم و گفتن قلبم یه مشکلی داره قرار شد اکو بشم بعد اگه جوابش بد بود شب باید بمونم و انژیوبشم  خلاصه حالم خیلی بود بود اینقدر گریه کردم که فقط میخوام برم خونه که دخترا مرخصم کردن ولی گفتن حتما باید پیگیری بشه سعی کردم طوری جلوه بدم که حالم خوبه و بعدش رفتیم رستوران و غذا  خوردیم بعدش هم دوباره رفتیم پارک من وامیر کلی لایی بازی کردیم(لایی همانند پیکه خوردم)بدمینتون بازی کردیم توپمون رفت بالا درخت بعد با توپ فوتبال میزدیم به درخت که بیاد پایین یه خانواده اون ور درخت جا پهن کرده بود اینقدر به ما خندیدن 2 تا پسر که انگار داشتن فیلم سینمایی میدیدن ولی خدایی از حق نگذریم منو امیر هم مثل پت و مت رفتار میکردیم و خودمون از خنده غش کرده بودیم

بابا اومد کمک، اون که اومد مردم از خنده قهقهه میزدن واای بابا ژستش عالی بود:)

خیلی خوش گذشت و کلا فراموش کردیم

اومدیم خونه و من سریع رفتم تو رخت خواب تا صبح چند بار قلبم درد گرفت خلاصه که مامان برای دوشنبه پیش دکتر قلب بابابزرگم وقت گرفت

صبح که شد بابا اومد پیشم بغل تختم نشست و گفت براتون جا رزرو کردم برای دربند بعدش هم بغلم کرد و گفت نمیام باهاتون ولی هرچی بهنام گفت باید گوش بدید و رفت:)

خوب جای شکرش باقیه درسته خیلی دلم نمیخواست بهنام بیاد ولی خوب بلاخره اون هم بد نیست دیگه چاره چیه:)

ببخشید که بعضی وقتا چرت و پرت مینویسم

ولی به شما ها نگم به کی بگم:/

 ---------

متن برا دیروزه وقت نکردم منتشر کنم:)