File
۵۵ مطلب با موضوع «حرفای بل» ثبت شده است

خدا همه چیو میبینه :)

| جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ( ۶ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

روز اخر مدرسه بودو خیلی خوشحال بودیم من و الهه هم که مدیرت کارا وجشن و داشتیم و کلی هم سرمون شلوغ بود 3و4 روز بود هلی حالش خوب نبود ایدا که مثلا نزدیک ترین دوستش بود چیزی نمیگفت و میگفت خودش هم نمیدونه البته از ایدا چیزی جز این هم اتظار نمیرفت:/

الهه هم میگفت روز اخره نمیخوام حالم بد بشه.

زنگ ناهار و نماز بود تقریبا جشن تموم شده بودو ماها هم خسته و کوفته ازبس هم رقصیده بودیم دستام درد گرفته بود:)) دیدم هلیا داره گریه میکنه شاید هرکس دیگه بود بیخیالش میشدم ولی هلیا فرق داشت مشکلاتشو میدونستم نمیشد راحت رد شد

موندم تو کلاس الهه هم پیشم موند بهش گفتم چی شده ؟ بالحن مهربون و نرم که اصولا اینطوری نیستم زد زیر گریه اغوشمو براش باز کردم سرشو گذاشت رو شونم 10 دقیق گریه کرد و تکون نخوردم تموم که شد سرشو بلند کرد زیر لب گفت خوش به حالت

میدونستم برا چی میگه ولی شروع کردم به دلداری میدونستم بلد نیستم ولی نمیشد سکوت کرد

گفتم :هلیا جان هرکس تو زندگی مشکلات خودشو داره زندگی همیشه لبخند نمیزنه

هلیا شروع کرد به حرف زدن: شماها پدر دارید .من نه. سارا خیلی وحشتناکه نمیتونی تصور کنی

دست گذاشت رو نقطه ضعفم پدر شروع کردم به گریه از تصور نبودنش قلبم درد گرفت چیزی نگفتم تا ادامه بده

-خواهر 36 سالم از شوهرش میخواد طلاق بگیره مامنم تو سینش تومور داره برای تولد دوست پسرم نزدیکای 1 میلیون خرج کردم قرض کردم شب که بهش زنگ میزنم صدا دختر میاد سارا خسته شدم دیگه نمیکشم دلم میخواد نباشم

نمیدونم چی شد که الهه زد زیر گریه میگفت بعضیوقتا نداشتن بعضیا بهتر از داشتنشونه کاش نبودن که ترس از دست دادنشون نبود

نمیدونم چی شده الهه حرف نمیزد

انه هم همینطور انه دیونه میکنه ادمو دلم میخواد خفش کنم

بگذریم بعد از حرفای هلیا شروع کردم با لحجه شمالی حرف زدن و مسخره بازی در اوردن تا این دوتا رو بخندونم

روز خوبی بود بعد از مدرسه هم با ایدا و هلیا و الهه رفتیم رستوران دوتا دختر و یه پسر روبرومون نشسته بودن اقا یه کارایی میکردن اصلا فقط خدا رو شکر میکردم مامانم نیست ینی چی اخه تو مکان های عمومی این چه وضعیه باز سینما رو یه جوری میشد تحمل کرد ولی رستوران اخه ای بابا:/

ولی در هر صورت ما که حسابی خندیدیم:))))))))))))))))))))

ادامه‌ی نویسه ...

چند چیز عجیب من:)

| يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ( ۱۰ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

سلام دوست عزیزم هاتف جان یک چالش جذاب راه انداختن که من از همه ی دنبال کنندگان وبلاگم دعوت میکنم شرکت کنن توضیحات بیشتر در هاتف

1-سرکلاس رو نمیکت چهار زانو میشینم (مثل اسکلا )اخمامم تو همه وقتی هم درسو میفهمم ذووق وحشتناکی میکنم

2-وقتی میخوام بخوابم سرمو از رو تخت اویزوون میکنم تا به چیزای خوب فکر کنم

3-خیار و با عسل میخورم

4- سیر  با نون عالیه  و چای و شیر(کلا چرت و پرت زیاد میخورم) پفک با چایی

5-هر شب که میخوام بخوابم به زلزله فکر میکنم و کلی به خودم میخندم چون ساکم جمه

6-وقتی دوستام ناراحتن ناخودگاه گریم میگره

7-عاشق بالشتمم و شبا بدون اون عاجزم

8-وقتی امتحان دارم اصلا استرس ندارم تا 5 دقیقه مونده به امتحان استرس میگیرم کلا مشکل دارم

9-مامانم میگه برو از تو اشپز خونه لیوان و پارچ اب بیار من پیش دستی و چاقو میارم(حافظم درحد ماهی گلیه)

10-عادت دارم هر روز سر نماز برای عاقل شدن تمام دوستام دعا کنم

11-امتحانامو کهگند میزنم فقط میخندم:))))))

12-دلم برا ادمای اسکلل تنگ میشه(البته نه اینکه فقط برا اونا تنگ شه ولی برا اونا ههم تنگ میشه)

13-شبا اگه برناممو نچینم خوابم نمیبره

14- اعتقادی به مرتب کردناتاق ندارم

15- بیخیال تر از انم که تو مرا راحت بخوانی(طبع شاعریم صفره)

16- تو درسایی که همه ضعیفن من خوبم تو درسایی که همه خوبن من ضعیفم

17-خوره رمان دارم شروع کنم تموم نشه ولش نمیکنم

18- به یکی وابسته بشم بهش نمیگم ولی دیوونه میشم

19- اگه یه نفر بهم بگه میخوام خود کشی کنم بهش میگم همین الان بروو و اصلا نصیحتش نمیکنم

20-عاشق عشقای دیوونه بازیم:دی

خوب دیگه اینقدر چیزای عجیب در وجودمه که مامانم بهم میگه تو از مریخ اومدی

تازه از هاتف عزیز جایزه هم گرفتم:دی


ادامه‌ی نویسه ...

گیج و منگم

| يكشنبه ۹ ارديبهشت ۹۷ ( ۹ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

نمیدونم بایدچیکار کنم همه چی گره خورده نمیدونم گیج شدم از خدا پرسیدم دوتا جواب داد ینی خدا هم نمیخواد کمکم کنه .

خسته شدم فشار روم زیاد شده !

نمیدونم چرا جدیدا صبح ها از خواب که بیدار میشم چشام خیسه و سردرد شدید دارم انگار تا صبح گریه کردم :(........

کاش یکی پیدا بشه بهم بگه چی درسته چی غلط کی راست میگه کی دروغ :(

کاش پیشم بود:(

ادامه‌ی نویسه ...

یک روز عالی با انه و دوستان قدیمی

| جمعه ۳۱ فروردين ۹۷ ( ۱۳ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

 

سلام

دیروز پنجشنبه در اخرین روز های فروردین به مدرسه انه رفتم با پرنیان و شکیبا، راستش از بعد عید تا حالا هیچ جای خاصی نرفتم ولی امروز بهترین روز عمرم توسال جدید بود خیلی بهمم خوش گذشت و واقعا از دیدن انه و دوستان خوشحال شدم

مدرسه انه بی نظیر بود خیلی خوشگل بود مثل باغ میموند و واقعا عالی بود انه خیلی سرش شلوغ بود به خاطر همین زیاد دورو برش نمیرفتیم(الکی)همش ور دلش بودیم:)))

من و شکیبا و پرنیان بهم دیگه لقب مثلث بی حاشیه رو دادیم هرچقدر انه و الهه و همتا تو حاششیه بودن ما نه خلاصه دوباره با یادی از گذشته سسوار تاب شدیم و کلی حرف زدیم اینقدر حرف زدیم که فکامون درد گرفت

ساعت1 بود که انه یهو غیبش زد نگوو پسر عموش اومده مدرسه برا دیدن جشنواره مدرسشون که انصافا بی نظیر بود  منو پری و شکیب هم بدوبدو رفتیم تا پسر عمو انه و ببینیم انه ادرس داد اون پسر بلوز مشکیه (نصفشون لباساشون مشکیبود)من از اونجایی که عکسشو دیده بودم دیدمش حالا مگه پری میفهمید که کدومه ابرومونرفت تا به پری بفهمونیم کدوم دیگه کامل بقل طاها وایستاده بودم هعی میگفتم پری اینه بازم نمیگرفت خوده پسرا فهمیدن ما هعی داریم اینا رو نشون میدیم دوست ما نگرفت

در کل رو عالی بود

انه ازت ممنونم خیلی خوش گذشت

خداحافظ


ادامه‌ی نویسه ...

اون چیزی که فکر میکردی نبود

| جمعه ۱۷ فروردين ۹۷ ( ۱۰ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

وقتایی احساس میکنی امین یک نفری و فکر میکنی اون تو رو واقعا مثل خواهرش میدونه ولی بعد از چند وقت متوجه میشی یه مشکلی براش پیش اومده هرچی بهش میگی چی شده جواب نمیده بعد از یه مدت میفهمی همه میدونن چشه و فقط تویی که نمیدونی اون موقع است که از خودم متنفر میشم

هرسال روز تولدم اولین کسی که بهم تبریک میگفت دختر عموم بود ولی پارسال اصلا تبریک نگفت من راستش ناراحت شدم وربطش دادم به اینکه اونم عاشق مهدی شده و اون موقع زمانی بود که من به شدت تنفر نسبت به مهدی رسیده بودم

تو دلم گفتم شاید چون من عاشق مهدی بودم میخواد منو حذف کنه چون زهرا با من رو راست بود همه چی رو میگفت چه من ناراحت شم چه خوشحال

ولی هیچی نگفت تا اینگه 5 ماه گذشت شب خونشون بودم دلو زدم به دریا بهش گفتم 4 تیر میدونی چ روزیه؟

گفت :خوب تولد تو دیگه

من:ولی امسال یادت نبود

زهرا: یادم بوم

من: سکوت

تازه برام تعریف کرد ه چی شده

برا تولد کله 21 مرداده کادو میگیره ولی توی تیر بهش میده( به دلایلی مثل خود شیرینی  )وبعد تو فامیل براش حرف در میارن اونم توی اون دوران فقط گریه میکرد

راستش منم عاشق مهدی بودم ولی اصلا دلم نمیخواست اون بفهمه چون میدونستم بد رفتار میکنه و ری اکشنش بده

ولی زهرا خواسته یا نا خواسته به مهدی گفت که سارا عاشقته و از اون روز به بعد .................

نمیدونم هیچ وقت نتونستم از اون روز به بعد با زهرا رو راست باشم دیگه نتونستم دوسش داشته باشم

هرکاری میکنید بکنید ولی نامردی باکسی که عهد و پیمان خواهر برادری میبندید............

 

ادامه‌ی نویسه ...

حال خوبم تقدیم به شما

| دوشنبه ۲۸ اسفند ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

توی حرم نشستم سرم رو شونه ی مادرم دستم تو دست بابا

خدایا شکرت که من اینقدر خوشبختم

یه بار یه نفر بهم گفت معنی خوشبختی رو نمیدونی

ولی به نظرم اون نمیدونه خوشبختی ینی چی

خوشبختی، دل خوش میخواد

دل خواهش ، حال خوش میخواد

حال خوش بادیدن یک لبخند بادیدن یک محبت با دیدین پدر و مادر خودش میاد

دوستان حس وحال عجیبی دارم این حس تقدرم به همتون

ادامه‌ی نویسه ...

دیدار دوباره با مهدی:(و سوتی دادن

| دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

هوا سرد بود

دلم نمیخواست از تختم دل بکنم اما صدای تلفن اجازه نمیداد
بلاخره از تختم دل کندم و رفتم به سمت تلفن مامان بود
-سلام مامان
-سلام خواب بودی؟
- یه ذره
- سارا پاشو بیا
-کجا؟
- خودتو لوس نکن پاشو بیا خونه عموت دیگه شام تموم شد بیا
- مامان من خستم
- نکنه مریضی!
-نه مامان خیلی کسلم 
- اگه نیای میگم مهدی تو راهه بیاد دونبالت
دلم ریخت از مامان هیچی بعید نبود
سریع گفتم
- نه نه اومدم
دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم هنوز امادگیشو نداشتم
حالا چی بپوشم
(یه مهمونیه اخر ساله که خونه مهدی اینا ولی من نرفتم به بهانه ها و دلایلی شام رو که خوردن مامانینا میرن خونه عمو مهدی دوطبقه پایین تر چون عمو مهدی اینا اتاق تکونی داشتن و زنمو حاملست و مامان من تو نصب پرده حرفه ایه«مامان من تو همه چی حرفه ایه» حالا توی را که بودم یه گوچه مونده بود برسم که مهدی رو دیدم )
 سریع یه مانتو سرمه ای بلند با شلوار مشگی و شال سفید سرمه ای سرم کردم

از خونه خارج شدم همین طور داشتم قدم میزدم که یهو مهدی رو دیدم یه کوچه به خونه توی یه ماشین نوک مدادی پشت فرمون بود پسر عمش امیر  بغلش و دوتا دختر عقب جا خوردم امکان نداشت شاید خودش نبود ولی بود مهدی و امیر پیاد شدن نمیدونم منو دیدن یا نه سریع دویدم دخترا کی بودن ؟ماشین کی بود؟ چرا کوچه پشتی؟
مگه مهدی با سپیده نبود؟ تو یمخم هزار تا فکر، داشتم دیوونه میشدم 
رسیدم خونه عمو زنگ درو زدم و رفتم تو منتظر اسانسور بودم که امیر و مهدی اومدن قلبم ریخت کف پام  ( من یک یا دو بار امیر و بیشتر ندیدم )  
مهدی: سلام
همین چقدر تحویل گرفت واقعا!
امیر : بههه سارا خانوم 
مهدی: اااا سارا تویی فکر کردم دختر همسایمونه 
جواب سلامشونودادم حرصم گرفت منو نشناخت 
رفتن تو اسانسور
مهدی: چرا نمیای تو؟
من: خوب شما میخواید برید طبقه 5 من میخوام برم 3 
واقعا چه دلیل قانع کننده ای برای اینکه نرم تو اسانسور
مهدی:| سارا!؟
- باشه 
توی اسانسور سعی کردم فقط به کفشام نگاه کنم فاصلمون خیلی کم بود نفسم بالا نمیومد
مهدی: سارا چقدر عوض شدی
من یه لبخد ساده
امیر :خوشگل شدی
من در دل اخه تو منو کی دیدی؟؟
من: واقعا نبابا چشات ضعیف شده:)
خلاصه رسیدیم و سریهع رفتم بیرون و نفسمو بیرون دادم
وارد خونه شدم و با همه سلام دادم
مامان: گشنت نیست؟
- یه ذره
- شام نمونده
چییییییییییییییییی مگه میشه ما بعد از مهمونی اینقدر غذا اضافه میاد تا دو هفته اونا رو میخوریم
- زیاد گشنم نیست
ولی خوب عمو زنگ زد برام پیتزا اوردن
امیرو مهدی اومد پایین
مهدی مهندسه برقه داشتم تلویزیونو نصب میکرد یا هر چی امیر هم بالا سرش بود
زیاد به حضورشون توجه نکردم 
عمو داشت یه قسمتایی از پرده رو که هنوز چروک بود رو اتو میکرد
(پردشون خیلی درازه بعد پایه های میز اتو خیلی بلند بود عمو اتو رو گذاشت رو پایه)
عمومهدی: سارا بیا سر پرده رو بگیر ببینم هنوز چزوکه یا نه؟
- باشه
و همین طور که پرده رو کشیدم زززاااااااااارت اتو و میز اتو چپه شد وسط سالن 
من زدم زیر خنده (حالا یکی نیست به من بگه گند میزنی چرا میخندی؟؟؟)
امیر از اون لبخندای ملییح میزد
و مهدی هم از اون نگاه هایی که بازم شروع شدم خوب چیکار کنم دست خودم که نبود افتاد دیگه خلاصه به من میگن خدای دست پا چلفتی
عمو : سارا عمو هوول نشو

وااااااااااااایییییییییییییییی ینی چی؟
خلاصه ابروی نداشتم رفت زیر پام
بعد از دست ابم مامان گفت برو خونه منگنه ی پرده رو بیار
از هولم یا ذووقم یا هرچی کاپشن یادم رفت بپوشم و یخ زدم و به خودم و مهدی فحش میدادم
ولی جدیا دلم براش تنگ نشده بود
نگاه هاش ازارم میده خیلی سرده 
میدونم نباید توقع نگاه پر مهر داشت ولی خوب بازم من خودم حتی با ادمایی که هیچ حسی ندارم تمام انرژی مو میذارم که نگاهام مهربون باشه

ولی دیگه هرگزززززززززززززززز نمیخوام ببینمش
نمیدونم چرا جدیدن همه باهام مهربون شدن عمو احمدم زیاد مهربون نیست
پمجشنبه تو یمهمونی روز ماد اومد بغلم نشت یهو بوسم کرد
من: عمو قراره بمیرم راستشو بگوو
اصلا جدیدا همه باهام مهربون شدم شاید واقعا قراراه بمیرم 
بم بگین چی شده دارم از تعجب شاخ در میارم

ادامه‌ی نویسه ...

نمیدانم ولی اوست که میداند

| چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

سلام

راستش چند وقتی است که ارام شدم رام شدم مطیع شدم به همه لبحند میزنم از سر زوور نه !بلکه از ته ته دلم قهر نمیکنم حتی با کسی که دلم را میشکاند

نمیدانم چم شده ولی بشتر محبت میکنم، محبتم بی چشمداشت شده

احساس خوبی دارم، دارم؟

نمیدانم ولی هرچه هست خوب است

برای اولین بار برای موضوعی که تا چند وقت پیش قبولش نداشتم جایزه گرفتم در مدرسه 

صدایم زدن سارا ..... جایزه دست مدیر بود 10 نفر باحجاب مدرسه چشمانم برق زد شوکه شده بودم

از بچه ها نا امید من! سارا! 10 نفر برتر ! جور در نمیامد

چشمان بعضی از بچه ها پر از تمسخر بود

ولی خیلی هایشان انهایی که 3 سال بود مرا میشناختن انها لبخند مبزدند

وقتی جایزه را از دست مدیر گرفتم یکی از معلم ها که معلم من نبود معلم شیمی یازدهمی ها بود با سرعت به سمتم امد ازم اجازه خواست تا صورتم را ببوسد چرا من؟

در دل گفتم حتما با همه همینطور مهربان است اما مرا که بوسید نشت

تعجب کردم!

دیروز چند نفری حرسم را دراورده بودن و دلم راشکسته بودند 

میدانم امروز خودشون شرمسار بودن از نگاهشان میفهمیدم

بخشیدمشان دردلم و بازهم خندیدم

راستش میخواهم یه چیزی بگم شاید زندگی شما را هم عوض کرد

اسطوره رمانش را بخوانید فرق دارد با همه داستان ها

فقط اگر خواندی قول بده تا اخر بخوانی

:)

فرا# شهر ما عجیب است2 را میذارم ببخشید دیر شد امتحانام شروع شده:)

ادامه‌ی نویسه ...

ظاهر و باطن فرق داشت

| جمعه ۱۰ آذر ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

ببخشید فنتش خرابه تو وورد نوشتم کپی پیس کردم ولی بخونید شما ها :)

سلام



دیشب خونه عمم بودیم کلا این مهمونی از اولش یه جوری بود


دو سه شب قبلش عمم زنگ زدکه دعوت کنه گفت عمو علی اینا نیستم حالا به دلایلی که حال ندارم بگم بابام که اینو شنید گفت پس منم  نمیام که حرف بابا که زیاد مهم

نیست چون مامان تاییدیه رو داده بود (بعله)



داشتیم حاضر میشدیم برا مهمونی که دیدم ای بابا مانتوم تنگم شده لعنتی


و چون فقط همونمانتو رو میخواستم نشستم دکمه هاشو جا به جا کردم



بماند وارد خونه عمم شدیم اوووه بوی ماهی میومد (ماهی سرخ شده)


سرم حسابی درد گرفت وارد خونه که شدیم فقط عمو مهدی اینا اومده بودن و عمه ایمان



با عمو مهدی که درست دادم نتونستم جلو خودمو بگیرم سریع بغلش کردمو زدم زیر گریه


(اه لعنت به این اشکا)دیگه عموم هم محکم بغمل کرد و گفت منم دلم


برات تنگ شده بود نیسیتی عمویی


دیگه خلاصه کم کم همه مهمونا اومدن (بابام یه پسر خاله داره 6 ساله ازدواج کرده

و انصافا خیلی خوشگله پارسال تویه مهمونی هی میگفت تو باید با من


دست بدی کل خونه زل زده بودن به ما ولی خوب من ندادم کنف شد)


اره دیگه علیرضا جای عموی منه ولی دیشب یه جوری رفتار میکرد انگار...



ولش کن اصلا اینو (زنش هم حاملس اینو داشته باشید تا بگم)


قبل شام منو ایمان و زهرا امیر داشتیم (FIFA) میزدیم که نمیدونم چرا جدیدا اصلا علاقه ندارم

اخه میدونی زهرا رفته تو جو فوتبالو تفنکو جنگو دانشکاه افسریو


از این جور حرفا  بماند شامو که خوردیم خانمو مای حامله رفتن نشستن مامانم هم که دستشو عمل کرده بود


من موندمو زهرا و عممم دیگه کارا که تموم شد


علیرضا اهنگ قررررررر دار گذاشتو عمو اضغر و عمو مهدی اومدن وسط


(ایمان دو تا پسر عمه داره 25و27 ساله)ای دوتا پسر عمه ها حسین و میلاد یه

قررری میدادن یه قررری میدادن که من تو دلم گفتن اگه من همچین نازو عشوه ای


داشتم الان اینجا نبودم:))))) والا


حال بغیر از اهنگاشون عمومهدی میگفتم بچه من دختره عمو


علیرضا میگفت بچه من پسره اون اهنگ ماله دختره میذاشت (روی پیشونیه فرشته ها نوشته.....)


اون یکی اهنگ دختر میذاشت خلاصه کل کلی بود این وسط )کلی خندیدیم جاتون خالی


بماند که بابای منم کلی رقصید و ..


کیک و که اوردنو .................و کادو ها مامان بابای زهرا براش پی اس 4 و


یه دستبند طلا خریدن عمو مهدی کیک گرفته بود عمه جان یه پیراهن گررفته بود


علیرضا هم یه کفش خوشگل ما هم 200 تومن دادیم اره دیگه (ولی  


برا تولد من عمو احمد پیش ما شمال بود ولی هیچی بهم نداد[ درک])



این ظاهر ماجرا بود که همه خوش بودن و اما باطن ماجرا



عمعه ایمان با عمو علی قهره خفن


بابای منو عمو احمد قهر بودن خفن:|


زنمو مهتابو خاله مهناز(که دوتاشونم حامله ان)قهر بودن خفن که میگفتن به هم ویار داریم



اهنگ که قطع میشد همه دپرس به یه جا زل میزدن



تازه به معجزه غیبت هم پی بردم که مامانمو زنمو جلوی من غیبت عمو هامو میکنن اونا رو از چشم من انداخته بودن



ولی .......



خوب همیشه از این میترسیدم که ظاهر و باطن قضیه فرق کنه


-------------------------------------------


دیشب پیش بینی زلزله ساعت ۹ تهران رو کردیم با بابام هم وسایل خونه رو که به دیوار بودو جمع کردیم


ولی با یه ذره خطا کرمان یاعت ۹ اومد ولی خدا رو شکر کشتهه نداشته :)


دعا کنید براشون:)

ادامه‌ی نویسه ...

موهوبت الهی تو بودی ولی دیگه نه

| ( ۸ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

فکر میکنم اری به تو

دلم برایت تنگ است ولی تو با من نامهربانی

مهربون نبودن تو منو نارحت نمیکنه من ازاین حرفا صبور ترم

البته این صبوریم هم یکی از ویژگی هایی که تو نبود تو

بدست اوردم

از وقتی عقلم رسید و عاشقت شدم من عوض شدم دیگه اون دختر تکیده نبودم

تصمیم گرفتم ضعیف نباشم من قوی شدم هم روحی هم جسمی هم عقلی


 دیگه ترسو نبودم شجاع شدم

 یاد گرفتم نه ! بگم واین خیلی خوبه

دنبال کارای بیهوده نرفتم

حرف حرف خودم بود و هست چه درست چه غلط

به خودم ایمان دارم

اره دوری سخت بود اما منو بزرگ کرد شاید این عشق یه موهوبت الهی بود

لاجرم هنوز باید تحمل کنم ولی هر روز تحملم بالا میره و کم تر دلتگی میکنم

شاید یکی از دلایل چادری شدنم هم تو بودی درسته که تو از چادر متنفری

ولی من برای اینکه به تو ثابت کنم هرکاری تو بخوای انجام نمیدم این کارو کردم

عشقم با عشقت خوشبخت بشی:)

[لبخند ملیح]



ادامه‌ی نویسه ...

نشد که برم اینم شانس ما داریم

| چهارشنبه ۱ آذر ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

خیلی اعصابم خورده امروز دیر از مدرسه اومدم وقتی وارد سایت شد تا بلیت کنسرت ماکان رو بگیرم

.

.

.


.

.

.بلیتاش تموم شده بود😑😭😢😭😢😭😢خیلی ناراحت شدم

اه لعنت به این....

شانس ما رو باش 

مامان میگه بهتر میریم یه کنسرت شاد:/

اخه من فقط اینو میخواستم یا بریم؟ کنسرت شجریان اونم وی ای پی

همین...

    


خیلی حالم گرفتس خیلی:(((((((((((


ادامه‌ی نویسه ...