File
۴۹ مطلب با موضوع «احساس بل» ثبت شده است

حال خوبم تقدیم به شما

| دوشنبه ۲۸ اسفند ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

توی حرم نشستم سرم رو شونه ی مادرم دستم تو دست بابا

خدایا شکرت که من اینقدر خوشبختم

یه بار یه نفر بهم گفت معنی خوشبختی رو نمیدونی

ولی به نظرم اون نمیدونه خوشبختی ینی چی

خوشبختی، دل خوش میخواد

دل خواهش ، حال خوش میخواد

حال خوش بادیدن یک لبخند بادیدن یک محبت با دیدین پدر و مادر خودش میاد

دوستان حس وحال عجیبی دارم این حس تقدرم به همتون

ادامه‌ی نویسه ...

نمیدانم ولی اوست که میداند

| چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

سلام

راستش چند وقتی است که ارام شدم رام شدم مطیع شدم به همه لبحند میزنم از سر زوور نه !بلکه از ته ته دلم قهر نمیکنم حتی با کسی که دلم را میشکاند

نمیدانم چم شده ولی بشتر محبت میکنم، محبتم بی چشمداشت شده

احساس خوبی دارم، دارم؟

نمیدانم ولی هرچه هست خوب است

برای اولین بار برای موضوعی که تا چند وقت پیش قبولش نداشتم جایزه گرفتم در مدرسه 

صدایم زدن سارا ..... جایزه دست مدیر بود 10 نفر باحجاب مدرسه چشمانم برق زد شوکه شده بودم

از بچه ها نا امید من! سارا! 10 نفر برتر ! جور در نمیامد

چشمان بعضی از بچه ها پر از تمسخر بود

ولی خیلی هایشان انهایی که 3 سال بود مرا میشناختن انها لبخند مبزدند

وقتی جایزه را از دست مدیر گرفتم یکی از معلم ها که معلم من نبود معلم شیمی یازدهمی ها بود با سرعت به سمتم امد ازم اجازه خواست تا صورتم را ببوسد چرا من؟

در دل گفتم حتما با همه همینطور مهربان است اما مرا که بوسید نشت

تعجب کردم!

دیروز چند نفری حرسم را دراورده بودن و دلم راشکسته بودند 

میدانم امروز خودشون شرمسار بودن از نگاهشان میفهمیدم

بخشیدمشان دردلم و بازهم خندیدم

راستش میخواهم یه چیزی بگم شاید زندگی شما را هم عوض کرد

اسطوره رمانش را بخوانید فرق دارد با همه داستان ها

فقط اگر خواندی قول بده تا اخر بخوانی

:)

فرا# شهر ما عجیب است2 را میذارم ببخشید دیر شد امتحانام شروع شده:)

ادامه‌ی نویسه ...

ظاهر و باطن فرق داشت

| جمعه ۱۰ آذر ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

ببخشید فنتش خرابه تو وورد نوشتم کپی پیس کردم ولی بخونید شما ها :)

سلام



دیشب خونه عمم بودیم کلا این مهمونی از اولش یه جوری بود


دو سه شب قبلش عمم زنگ زدکه دعوت کنه گفت عمو علی اینا نیستم حالا به دلایلی که حال ندارم بگم بابام که اینو شنید گفت پس منم  نمیام که حرف بابا که زیاد مهم

نیست چون مامان تاییدیه رو داده بود (بعله)



داشتیم حاضر میشدیم برا مهمونی که دیدم ای بابا مانتوم تنگم شده لعنتی


و چون فقط همونمانتو رو میخواستم نشستم دکمه هاشو جا به جا کردم



بماند وارد خونه عمم شدیم اوووه بوی ماهی میومد (ماهی سرخ شده)


سرم حسابی درد گرفت وارد خونه که شدیم فقط عمو مهدی اینا اومده بودن و عمه ایمان



با عمو مهدی که درست دادم نتونستم جلو خودمو بگیرم سریع بغلش کردمو زدم زیر گریه


(اه لعنت به این اشکا)دیگه عموم هم محکم بغمل کرد و گفت منم دلم


برات تنگ شده بود نیسیتی عمویی


دیگه خلاصه کم کم همه مهمونا اومدن (بابام یه پسر خاله داره 6 ساله ازدواج کرده

و انصافا خیلی خوشگله پارسال تویه مهمونی هی میگفت تو باید با من


دست بدی کل خونه زل زده بودن به ما ولی خوب من ندادم کنف شد)


اره دیگه علیرضا جای عموی منه ولی دیشب یه جوری رفتار میکرد انگار...



ولش کن اصلا اینو (زنش هم حاملس اینو داشته باشید تا بگم)


قبل شام منو ایمان و زهرا امیر داشتیم (FIFA) میزدیم که نمیدونم چرا جدیدا اصلا علاقه ندارم

اخه میدونی زهرا رفته تو جو فوتبالو تفنکو جنگو دانشکاه افسریو


از این جور حرفا  بماند شامو که خوردیم خانمو مای حامله رفتن نشستن مامانم هم که دستشو عمل کرده بود


من موندمو زهرا و عممم دیگه کارا که تموم شد


علیرضا اهنگ قررررررر دار گذاشتو عمو اضغر و عمو مهدی اومدن وسط


(ایمان دو تا پسر عمه داره 25و27 ساله)ای دوتا پسر عمه ها حسین و میلاد یه

قررری میدادن یه قررری میدادن که من تو دلم گفتن اگه من همچین نازو عشوه ای


داشتم الان اینجا نبودم:))))) والا


حال بغیر از اهنگاشون عمومهدی میگفتم بچه من دختره عمو


علیرضا میگفت بچه من پسره اون اهنگ ماله دختره میذاشت (روی پیشونیه فرشته ها نوشته.....)


اون یکی اهنگ دختر میذاشت خلاصه کل کلی بود این وسط )کلی خندیدیم جاتون خالی


بماند که بابای منم کلی رقصید و ..


کیک و که اوردنو .................و کادو ها مامان بابای زهرا براش پی اس 4 و


یه دستبند طلا خریدن عمو مهدی کیک گرفته بود عمه جان یه پیراهن گررفته بود


علیرضا هم یه کفش خوشگل ما هم 200 تومن دادیم اره دیگه (ولی  


برا تولد من عمو احمد پیش ما شمال بود ولی هیچی بهم نداد[ درک])



این ظاهر ماجرا بود که همه خوش بودن و اما باطن ماجرا



عمعه ایمان با عمو علی قهره خفن


بابای منو عمو احمد قهر بودن خفن:|


زنمو مهتابو خاله مهناز(که دوتاشونم حامله ان)قهر بودن خفن که میگفتن به هم ویار داریم



اهنگ که قطع میشد همه دپرس به یه جا زل میزدن



تازه به معجزه غیبت هم پی بردم که مامانمو زنمو جلوی من غیبت عمو هامو میکنن اونا رو از چشم من انداخته بودن



ولی .......



خوب همیشه از این میترسیدم که ظاهر و باطن قضیه فرق کنه


-------------------------------------------


دیشب پیش بینی زلزله ساعت ۹ تهران رو کردیم با بابام هم وسایل خونه رو که به دیوار بودو جمع کردیم


ولی با یه ذره خطا کرمان یاعت ۹ اومد ولی خدا رو شکر کشتهه نداشته :)


دعا کنید براشون:)

ادامه‌ی نویسه ...

موهوبت الهی تو بودی ولی دیگه نه

| ( ۸ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

فکر میکنم اری به تو

دلم برایت تنگ است ولی تو با من نامهربانی

مهربون نبودن تو منو نارحت نمیکنه من ازاین حرفا صبور ترم

البته این صبوریم هم یکی از ویژگی هایی که تو نبود تو

بدست اوردم

از وقتی عقلم رسید و عاشقت شدم من عوض شدم دیگه اون دختر تکیده نبودم

تصمیم گرفتم ضعیف نباشم من قوی شدم هم روحی هم جسمی هم عقلی


 دیگه ترسو نبودم شجاع شدم

 یاد گرفتم نه ! بگم واین خیلی خوبه

دنبال کارای بیهوده نرفتم

حرف حرف خودم بود و هست چه درست چه غلط

به خودم ایمان دارم

اره دوری سخت بود اما منو بزرگ کرد شاید این عشق یه موهوبت الهی بود

لاجرم هنوز باید تحمل کنم ولی هر روز تحملم بالا میره و کم تر دلتگی میکنم

شاید یکی از دلایل چادری شدنم هم تو بودی درسته که تو از چادر متنفری

ولی من برای اینکه به تو ثابت کنم هرکاری تو بخوای انجام نمیدم این کارو کردم

عشقم با عشقت خوشبخت بشی:)

[لبخند ملیح]



ادامه‌ی نویسه ...

چرا اینجوری شد چرا همه بد شدن چراااااااااااااااااااااا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

| چهارشنبه ۲۴ آبان ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

حالم خیلی گرفته شد چرا اینجوری شد قرار این نبود چرا همه بد قول شدن

خدایا..................

هی به خودم میگم هدف افرینش تقرب الهی هه

اره مشکلاتم در برار یه دختر یا پسر سرطانی یا زلزله زده هیچه ولی نامردیه خانوادم دارن تظاهر به شاد بودن میکنن ولی این  نیستن من میدونم

چرا بعضیا نمک رو زخممون می پاشن چراااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

چرا اذیتمون میکنید ؟

خیلی وقته گریه نکردم :( بغض تو گلوم ازارم میده)

م.ت کجایی ؟؟؟

سارا دلش بی قراره توهه  ال.اس میگه میخواد سال دیگه بیاد مدرسه تو!

پیش تو اگه قبول بشه بهش حسودی میکنم من حسودی میکنم(باورت بشه)

به خدا متوصل میشم فقط خودش


ادامه‌ی نویسه ...

خواب عجیب

| دوشنبه ۲۲ آبان ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

خواب عجیبی دیدم:

مامانم و زنعمو هام حامله ان بابام و عمو هام اینقدر خوشحالن که نگوو !!

-----

صبح ازخواب پاشدم فکر کردم خواب خوبیه

ولی تا خوابمو برا مامانم تعریف کردم رنگ مامانم پرید گفت :خواب بدیه زن حامله نشونه غمه:(

وخنده در خواب نشونه گریه در روزه

------

برا پدر بزرگم دعا کنید

ادامه‌ی نویسه ...

15 سال بعد تو کیستی؟

| سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶ ( ۱۸ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

تا حالا به این فکر کردی که 15 سال دیگه تو کی؟ در چه جایگاهی هستی؟ باچه کسی هستی؟ درچه سطح مالی و فرهنگی هستی؟

اصلا بیخیال فکر تو ارزوت چیه ؟ دوست داری 15 سال دیگه چی باشی؟

برام بنویس :)

منم براتون مینویسم لطفا توی صفحه وبلاگت بنویس و این صفحه رو تگ کن تو پستتو از 5 نفر دعوت بنمای که شرکت کنن

من دعوت میکنم از پیتک( اقا وحید)- علیرضا-اقای سر به هوا-یک بلاگر(کوچه 12)-حوای عزیزم

بل در 31 سالگی:

باید بگم دوست دارم در دانشگاه شریف در رشته معماری فارغ التحصیل بشم و اگر شد بایکی از دوستانم یابه تنهایی شرکتی تاسیس کنم.دوست دارم بزرگترین بهزیستی سیستان بلوچستان رو من مدیریت کنم و خودم هزینه هاشو بپردازم.

دوست دارم 3 فرزند پسر داشته باشم ودر خانواده ای زندگی کنم که سرشار از ارامش و محبت باشه،فرزندخوبی برای پدر مادر باشم و اونا از من راضی باشن .

دوست دارم حداقل 50 تا از کشور های دنیا رو گشته باشم و یه لندکروزV8داشته باشمو خونه ۴۰۰ متری با ۱۰۰ متر تراس داشته باشم و در خانواده و جامعه شخصیت بالایی داشته باشم و امید وارم در اون سن اونقدر داشته باشم تا اگر کسی ازم کمکی خواست شرمنده نشم:)


خدایا در رسیدن به اهدافم کمکم کن

شرکت کنندگان:

مریم

اقای سر به هوا

به وسعت اسمان

یک بلاگر کوچه۱۲

هویجوری

باشگاه ساحلی

+لطفا همه شرکت کنید و دوستاتونو دعوت کنید یا اگر دوست ندارید برام کامنت بذارید:)

ادامه‌ی نویسه ...

هیچ جا مثل خونه خود ادم نمیشه

| يكشنبه ۹ مهر ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

اخیش دلم برا خونمون تنگ شده بود:)

2و3روز بود خونه مامانیم بودم خیلی خوب بود جاتون خالی  منو زهرا و حسین و علی و امیر (دادشم) (مامانیم داشت از دستمون دیوونه میشد بنده خدا)منو حسین و امیرو زهرا که همش داشتیم فوتبال بازی میکردیمو شبش هم میرفتیم هیات( هاشمی نژاد) (راستش من چون بابام اهل هیات نیست منم رفتم خونه مامانیم) شب اول زهرا نبود  علی هم مریض بود خلاصه هیچکس نمی خواست بره هیات  ، خیلی حالم گرفته شد نشستم یه گوشه (به قول علی کوچولو گل (قهر) کلده بودم) که داییم گفت من دارم میرم هیات اقا منو میگی هل شده بودم سرع چادرمو سرم کردمو بدو که بریم .

منو دایی دست در دست هم پیاده رفتیم (دایی من دکتر روانشناسه دانشگاه ساری میرفته (خیلی اذیت شده) وقتی هم دکتراشو گرفت 2و3 سال میرفته میومده که واقعا سخت بوده به خاطر همین پیارسال رفتن شمال(برا زندگی)) دایی شروع کرد از خاطرات این رفت و امد بیماری که گرفت و اینا میگفت که اگه خواستید میگم ( معرکه بود)

وقتی رسیدیم (ببینید هاشمی نزاد از اون  هیاتا نیست که سینه بزننو حسین حسین کنن  بیشتر پندو موظه ست این دوشب درباره تکلف و تکبر و عشق مجازی و عشق واقعی صحبت کردن بعدش هم  یه ذره روزه میخونه و چون خیلی شلوغه تویه خیابون میشینن) دایی رفت توی مردونه و منم نشستم توی زنونه تو خیابون میدونی تنهایی یه حس دیگه داره اولین بار بود تجربه کردم خیلیوقت بود اینجوری گریه نکرده بودم روضه علی اکبر بود خالصانه عاشقش شدم خیلی خوب بود

فرداش مامان اومد دنبالم بریم روضه یکی از دوستامون  گوشیه من زنگ خورد اهنگش ماکان بند بود حالا علی میگه اه اه این ماکان بند چیداره!!؟؟

حسین :والا سارا میره عاشق یه کسایی میشه که خودشون تاحالا اهنگای خودشونو گوش مکردن

علی : صدای امیر که قلیونیه(صدا بابات قلیونیه)

راستش خیلی ناراحت شدم چون من اصلا به سلیقه ی کسی بی احترامی نمیکنم  ولی حسین من طرفدار هرکی بشم توهین میکنه 

چه یه زمان خواجه امیری بود چه یه زمان لیام پین بود همش یه چیزی میگفت

ولش کن اصلا 

ولی انصافا امسال عزاداری ها یه چیز دیگه بود پارسال که با زور مامان چادر سرم میکردمو زیاد هیات نرفتم ولی امسال عالیی

راستی برا اونایی که یه ذره میشناسمشون دعا کردم:))))

 التماس دعا:)


ادامه‌ی نویسه ...

اقا جان یک لحظه...

| جمعه ۳۱ شهریور ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

عید امسال اقا جان کنارت بودم

وارد حرم امام حسین که شدم نا خداگاه اشکم سرازیر شد خدا رو شکر کردم که تنها اومدم چون الان باید به صد نفر جواب میدادم که چرا گریه!!

اقا جان 6ماه گذشت وتو تمام خواسته های من رو شنیدی و همه رو به من دادی اقا جان کاش میشد اربعین هم میامدم دلم برای حرمت تنگ است:(

حرمی که سراشار از ارامش بود کاش کمی واقعی تر بود عزاداری هایمان:(

اقا جان مثل همیشه که به ما عنایت داشتی اینبار هم در این سال تحصیلی جدید داشته باش

اقا جان بابا میگوید کربلا یه بارش بسه!!

ولی من دلم بی قراری میکند یه بار کمه دوست دارم بازم هم بیایم اگر نیام تمام گریه هایم می ماند ته دلم باید بیایم تا برایت درددل کنم تا گریه کنم تا تو به من ارامش بدهی

یا امام حسین وقتی امدم تو مرا دیدی ولی من تو را ندیدیم کاش این دفعه من هم تو را ببیینم

اقا جان ببخش تمام ناشکری هایم را بگذار پای بچگی اره دیگه بچگی اخه هنوز خیلی بچم هنوز زوود گریه میکنم و وقتی با کسی قهر میکنم دلم میخواد زووود اشتی کنم  اینا خصلت بچگیه دیگه 

اقا جان مارا یادت نرود !

 

خیمه ماه محرم زده شد بر دل ما ... باز نام تو شده زینت هر محفل ما

جز غم عشق تو ما را نبود سودایی ... عشق سوزان تو آغشته به آب و گل ما
برگرفته از وبلاگ قلک


ادامه‌ی نویسه ...

کلافگی

| يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

از اینکه بابا اینقدر دربارش حرف میزنه و تعریف میکنه حالم بد میشه بابا تو نمیذاری کامل فراموش بشه اوه بابا جانم میدونم اون پسر فوق العاده ایه وضعشون توپه وخوشتیپه مهربونه(پسرای فامیل ما خیلی بد اخلاقا)از همه مهمتر خوش اخلاق وخانواده دار ولی ایراد هم زیاد داره که تو نمی دونی و من هرگز بهت نمیگم

توی پارک بودیم داشتیم قدم میزدیمنمیدونم یهو چیشد بابا گفت از بین پسرا ی فامیل که همسن وسال بهنام هستن(تقریبا20،21)مهدی از همشون بهتر(به درک) بهنام که همش دنبال باکلاسی و پوز این کارو نکن زشته مردم چی میگن  (از این پچرتو پرتا) (یه بار مامان باباش شمال بودن اومد خونه ما که همگی با هم بریم رستوران اقا پدر ما رو در اورد اخرش هم رفتیم شاندیز جردن بابا مگه دم خونه یه رستوران بریم چی میشه میخوام بی کلاس باشه )علی هم که نگو(پسر خالم)علی با اینکه خیلی پول دارن ولی دنبال مفت خوریه وچتر باز حرفه ایه ولی خیلی پسر با اخلاقیه ولی یه ذره فدایی رهبره که...(خوب بابا باهاش بحث سیاسی میکنه یه ذره دلخوری پیش میاد)ولی مهدی هم با اخلاقه هم وقتی باهاش نشستی دنبال اینکه به خودتو خودش خوش بگذره بحث سیاسی نمیکنه راجب ماشینو اسپیکرو سفر خارجه حرف میزنیم درکل مامان باباش گل کاشتن(بله گل کاشتن که پسرشون هر روز با یه دختره خوبه بابا از دعوای منو مهدی خبر نداره بذار دلش خوش باشه ولی تا وقتیکه من دوسش داشتم بابا میگفت چقدر این پسرع اسکل چه جوری امیر کبیر قبول شده !!! حالا اینجوری!!!!)

امروز از صبح تا ساعت5 توی پاساژ میلاد نور بودیم

هیچی نخریدم حال برا چی رفتیم (دوستان طبقه -1 چرم تبریزه تمامیه اجناس که 200 تومنو300تومنو اینا بوده همش شده39تومن انصافا کفشاش خوشگله  شما ها هم اگه خواستید برید)

از چشمای پرهوس وناپاک مردا دارم کلافه میشم چرا اینجوری شدن والا قبلا میگفتم خوب حقمه اینجوری نگام میکنن تیپ خودم بده ولی الان که نباید اینجوری نگا کنن کثافتا کلی فحششون دادم(دوست داشتم)



ادامه‌ی نویسه ...

مشکلات من روانی

| سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

بله همونجور که عنوان رو خوندید بنده یک روانی هستم از کجا همچین حرفی میزنم :

دو هفته پیش به دلیل معده درد شدید رفتیم پیش متخصص داخلی دکتر بعد از معاینه و در مان گفت دختر تون به شدت عصبی و استرسیه( خیلی برای مامانم خنده دار بود چون توی کل فامیل من از همه اروم ترو صبور ترم)باید ببریدش روانشناس[شت] مامان اون روز زیاد جدی نگرفت و از اونجایی که دل درد من دوبرابر شد رفتیم پیش متخصص گوارشو اونجا بود که دکتر گفت باید بره پیش روانپزشک ،روانشناس نمی تونه کاری کنه (راستش خودمم نمی دونستم تا این حد وضعم خرابه)

خلاصه از دکتر که برگشتیم مامان سریع تلفن به دست اول به بابا زنگ زد و امار داد بعد به خاله بعد به مامانی خلاصه الان فقط خواجه حافظ شیرازی خبر نداره( بعضی وقتا فکر میکنم مامانم باید بره توی شبکه خبر استعدادشو داره)خلاصه بابا که از سرکاربر گشت ازاون موقع تاحالا دارن با من حرف میزنن که چه مشکلی داری دخترم ما پدر مادرتیم به بکوو(وااای خدا)

مامان گفته یا میای بریم پیشرانشناس یا اینرنت توی خواب ببینی(مامان همیشه دست روی نقطه ضعف من میزاره)من از روانشناس جماعت متنفرم نمیرم اقا جان زوور که نیست

-------------

می خوام برای اولین بار از مشکلاتم که چرا خودخور شدم حرف بزنم

فکرکنم گفته بودم دوسال پیش عاشق شده بودم !! بله درسته!! گفتم فراموش کردم ولی ضربه روحیشو که خوردم( باید اضافه کنم از نظر همه یفامیل سارا یه دختر قوی و قلدر و ارومو صبوره و اصلا نمی دونه احساس چیه؟؟! کاملا برعکس من یه دختریم که هرکی به من بگه تو گریم میگیره بله درسته تاحالا خیلی کم پیش میاد جلو کسی گریه کنم من اینقدر وابستگی عاطفی دارم که خدا میدونه ولی شبی هم که وجود داره تنهایی هم وجود داره  )

واز وقتی که اتفاقات زیادی برام افتاد حرف واسه گفتن زیاد داشتم مامانم پای نصف حرفام نشست ولی بقیش چی مهماش چی !! مامان فکر میکنه همه حرفامو بهش می زنم !!

اما خیلیاش توی دلم میمونه و خروار میشه

من پیش روانشناس نمیرم چون داییم روانشناسه تازه رده بالاش اینه!!!واای به حال بقیه!!

دکتر نمیرم همین که قیافم خیلی ارومه بسه چند وقت دیگه مامان یادش  میره

ولی من ..........

اصلا مهم نیست

مرسی که به درد دلم گوش دادید

ببخشید اگه حالتون بد شد

ادامه‌ی نویسه ...