File
۴۹ مطلب با موضوع «احساس بل» ثبت شده است

فراموش می کنیمد

| شنبه ۲۱ مرداد ۹۶ ( ۳ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

شب هایی که دلم برایت تنگ می شود دوست دارم فریاد بکشم نمی دونم باید اون لحظه چیکار کنم


اما.... کمی که فکر می کنم یحذف فرمت متنادم میفته برای با تو بودن فقط کافی ست دلم را کمی پاک کنم  تا صدای دلم را بشنوم


برای ارام شدنم باید چشمانم را ببندم تا تو از وجودت تمام وجودم را غرق کنی تا به ارامش ابدی برسم


بعضی وقتا دلم می خواهد بغلت کنم باز یادم رفت که تو همیشه مرا در اغوش گرفتی^__^


خدایا مارا به خاطر این همه فراموشی ببخش


ادامه‌ی نویسه ...

زندگی

| سه شنبه ۱۷ مرداد ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

زندگی، موسیقی گنجشک هاست.....

زندگی،باغ تماشای خداست.....

زندگی،یعنی همین پرواز ها....

صبح ها.....

لبخند ها....

اواز ها....

سهراب سپهری


ادامه‌ی نویسه ...

شرمندگی

| دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

ادم از بعضی کارای مردم شرمنده میشه و احساس حقارت بهش دست میده

احتمالا همه از ماجرای نمایندگان مجلس خانم موگرنی خبر دارید خوب این برای ایران ومردمش خیلی بده ما مردم به جای اینکه سرو تهشو هم بیاریم و موضوع رو عوض کنیم هیکشش میدی بعضیا میگفتن اگه  ایوانکا ترامپ بیاد چیکار میکنن خوب بله کارشون زشت بوده بعضیا گفتن مگه زن ندیده ان نه اینا زن ندیده نیستن ولی خانم موگرینی هر زنی نیست لطفا بیاید موضوع رو تمومش کنیم تا بیشتر ایرانیا سوژه نشدن

خوب بزرگای مملکت باید همیشه حواسشون به رفتارشون باشه ولی حالا که نبوده ما باید حواسمون باشه جمش کنیم

ادامه‌ی نویسه ...

جوان مرد

| پنجشنبه ۱۲ مرداد ۹۶ ( ۳ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

تو این دنیای نامردی

به دنبال چه میگردی

نگرد،بیهوده میگردی

جوانمردی قدیمی شد

رفیقان عهد بشکستند

فقط تو ماه شبگردی

که بی منت جوانمردی



ادامه‌ی نویسه ...

حس بد....

| سه شنبه ۶ تیر ۹۶ ( ۱ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

چرا این حرف وزد  پیش خودش چی فکر کرد ینی چی وقتی این حرفو زد چنان ناراحت شدم که خدا میدونه



با پسرخاله بابام و یه جمع دخترونه پسرونه رفتیم دریا هی گیر دادن به پسرخاله بابام مرتضی که چرا زن نمیگیری 

بعد برگشت گفت وقتی این همه دختر می تونم پیش خودم داشته باشم بدون هیچ تاحدی چرا زن بگیرم


وقتی اینو گفت یه لحظه از همجنسای خودم بدم اومد که چرا اینقدر خودمونو در اختیار این پسرا گذاشتیم

وقتی مرتضی اینو گفت دیگه نمی تونم باهاش حرف بزنم فقط در حد جواب سلام  اونم چون واجب 

ادامه‌ی نویسه ...