File
۳۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

رمق نداره

| چهارشنبه ۲۲ شهریور ۹۶ ( ۱۰ دیدگاه ) ( ۱۱ لایک )

همیشه سر زدن به کتابفروشی های انقلاب برایم غم انگیز است:

مغازه های بی رونق و مشتریان بی رمق.


کسانی که به توصیه یا اجبار استاد خود، راهی انقلاب شده اند 

تا کتابی را تهیه کنند و بخوانند.


کسانی که «کتاب خواندن» برایشان، یک شغل است.

چهار سال یا شش یا ده سال این کار را انجام می دهند تا «فارغ التحصیل» شوند.


در زبان انگلیسی، برای پایان مقطع تحصیلی، از واژه Graduate استفاده می کنند از ریشه ی Grad به معنای «پله» و «گام».


پایان مقطع تحصیلی به معنای یک گام به پیش یا حرکت به یک پله ی بالاتر است.


ولی ما از «فارغ» شدن استفاده می کنیم.

تو گویی که زایمانی سخت در کار بوده 

و اکنون می خواهیم به روند عادی زندگی بازگردیم


بگذریم…در خیابان انقلاب به این آگهی ها مواجه شدم:

با قیمت بسیار ارزان، برایت پایان نامه می نویسند:

تاریخ و علوم سیاسی، مدیریت و اقتصاد، زبان و ادبیات فارسی، مقاله ISIبا قیمتی باورنکردنی،

برایت برنامه نویسی می کنند: با هر زبان که بخواهی!


آری، خوشبختانه امکانات در حدی زیاد شده، که میتوانی بی آنکه چیزی از مدیریت بفهمی، مدرکش را دریافت کنی.


بی آنکه زبان بدانی، ترجمه کنی. 

بی آنکه سیاست و اقتصاد بفهمی، مقاله هایی در آن حوزه داشته باشی، آنهم در سطح ژورنال های بین المللی و آی اس آی. کافی است پول داشته باشی آنهم نه زیاد، بلکه به نرخ دانشجویی


از امروز وقتی میوه فروش همسایه به هر کس که کت و شلوار پوشیده «دکتر» و آنها که اسپورت می پوشند را «مهندس» صدا می زند نمی خندم!


او جامعه را بهتر می شناسد. 

حتماً او هم می داند که هزینه ی دکتر و مهندس شدن، گرفتن یک تاکسی به مقصد میدان انقلاب است.

از امروز دیگر، به حسابدار شرکتمان نمی خندم که همیشه می گوید: درسته من دیپلم دارم اما دیپلم قدیم است!


او فرق دیپلم جدید و قدیم را خوب فهمیده است.


از امروز دیگر تعجب نمی کنم که چرا دوستم که کارشناس سخت افزار است – به قول خودش – سوراخ های اطراف لپ تاپ را، با یکدیگر اشتباه می گیرد!


از امروز دیگر می دانم که چرا، یکی از آشنایانم که سمت بالای اقتصادی در یک سازمان دارد، نمی تواند «اصل» و «بهره»ی وامی را که پرداخت می کند، جداگانه محاسبه کند.

 از امروز دیگر می دانم که چرا می گوییم: «فارغ التحصیلی»!!!


ما مردمی شده ایم که تقلب می کنیم. 

دانش معامله می کنیم. عنوان می خریم.


اقتصاد ایرانی، صنعت ایرانی، فرهنگ ایرانی، تاریخ ایرانی، ادبیات ایرانی.

همه را می توانم صفحه ای ۱۵۰۰ تومان بخرم

 و خوشحال باشم که مدرکم را با کمترین وقت و هزینه گرفته ام.


اما فراموش می کنم که در جامعه ای زندگی می کنم که سایر کالاها و خدمات نیز، به احتمال زیاد توسط کسانی به من ارائه می شود که دانش خود را از همین میدان، شاید کمی بالاتر یا پایین تر، خریده اند!


لابد می گویید: اگر اوضاع چنین اسفناک است، چرا مردم بی درد و دغدغه این وضعیت را پذیرفته اند و کسی نگران نیست؟


دلیلش این است که «همه چیزمان» با «همه چیزمان» جور است.


وقتی نماز را که قرار بود، راهمان را هموار و روحمان را بیدار کند، نمی خوانیم و پول می دهیم تا پس از مرگ برایمان بخوانند

طبیعتاً مقاله مان را هم می دهیم تا دیگری بنویسد. 

اصل، ثواب است که ما برده ایم!



ادامه‌ی نویسه ...

ستاره شب هایم

| سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۵ لایک )



نگاهش کردم درون چشمانش مانند ستاره ای تازه متولد شده  می درخشید دستانم را گرفت،



قلبم شروع به رقصیدن کرد.



هیچ وقت اینگونه بامن مهربان نبود ،ترسیدم لرزیدم  نکند  میخواهد تنهایم بگذارد.



من در افکار خودم که اوباشد بودم که صدایم زد  میخواستم بگویم جانم دردت به سرم ولی گویا توان حرف زدن نداشتم



چشمانم را بستم منتظر بوسه ای بودم که......



از خواب بیدار شدم...............


__________________


دوستان متن هایی رو که میذارم خودم مینویسم و اونایی رو که از جاای کپی میکنم منبع رو ذکر میکنم


سپاس!!!



ادامه‌ی نویسه ...

البوم ماکان بند

| يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

دیوونه بازی

شیک

با تو ارومم

چشمای تو

پنجره

بازیچه

نروو

ای داد

مثل کوه

این هم البوم ماکان که گفته بودید نمی خواستم بذارم ولی گفتید گذاشتم 

من که اینقدر گوش دادم حفظ شدم:) (ولی دوستان برید البشو بخرید تا حمایت بشن)

سپاس!!



ادامه‌ی نویسه ...

یه حرفایی روفقط به شما ها میتونم بگم.

| شنبه ۱۸ شهریور ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۹ لایک )

یه حرفایی روفقط به شما ها میتونم بگم.

راستش الان اصلا توان گفتنشو ندارم ولی دلم میگه الان...

نمی دونم میخواید به من بگید کینه ای یا بد دل یاپر توقع یا هرچیز دیگه..

چند وقته دارم متوجه میشم که دوسته کی دشمن کی توی غم و شادی کنارمه کی فقط توی شادی پیارسال کخ خونمونو فروختیمو بابا میخواست یه کار جدید تجربه کنه (که خدا رو شکر خوب بود) خان.اده پدر ما رو ترک کردن و اصلا حمایتمون نکردن و توی اون شرای ط سخت که همه ی ما از نظر روانی هم به مشکل بر خورده بودیم واقعا نیاز به یک حامی داشتیم ولی تنها کسایی که دورمون بودن مامانی بابایی خاله اکرم و دایی مهدی بود همین تمام کسا کارمون همینا بود من 3 تا عمو دارم ولی بهتر بگم ... دارم اوووووف

بگذریم...

برای این اثاث کشیمون (ببینید ما خیلی اثاث داشتیم پدر من یکی در اومد دیگه کمر برام نمونده به خدا) یکیشون نیومد کمکمون بذارید از اول توضیح بدم:
یک هفته پیش عمو علی (عمو بزرگم)زنگ زد خونمون من گوشی رو برداشتم

-سلام عمو جان

-علیک سلام(تیکه کلامشه)

-خوبیید زنمو ،بهنام،محمد رضا خوبن ؟

-اره تو خوبی مامان باباخوبن؟

- بله شکر خدا

-چیکار میکنید ؟

- داریم اثاث جمع میکنیم

- این بابات هم کار درست کرده برا شما ها (براساس ماجرای پارسال)

-عموووووووووو این چه حرفیه بابای بیچارم مگه چیکار کرده؟؟

- هیچی بابا  ، به بابات بگو زنگ بزنه به من

-چشم خداحافظ

-خداحافظ

عمو کمک نمیکنید چرا زخم زبون میزنید ببینید کارمو به کجا رسید دوستامون زنگ زدم بهمون که ما براتون غذا درست میکنیم میاریم

حالا اینا به کنار روز اثاث کشیمو افتاد شب عید ولی اصلا مهم نیست چون شغل عمو های من کارمندی نیست که بگن دیگه تعطیل نیستیم

عمو علی قربونش برم همیشه تعطیله همش اسب سواریه یا تنیس میره خوب صبر میکردی بعد از اثاث کشی میرفتی شمال شما که همش شمالید 2 دوز دیر تر ایرادی داره؟؟؟؟!؟!؟

عمو دومیم عمو احمد همسایه خونه جدیدمونه دوار به دیوار گذاشت رفت دره باغ

( رووستاشون البته والا از تهران خوشگل تره)خوب ولی زنمو مهدیه تعارف زد که بیایم کمک همین کافیه!!

وااااای عمو کوچیکم که نگوووو عمو مهدی تهران بود خونشون هم دو تا کوچه بالا تره ما برای اثا کشیشون رفتیم که تقریبا ماه پیش بود یهزنگ نزد که بیایم کمک بابا جان ما دست تنها بودیم اه!!!!!!!!!!!!:((((((((((((((

اصلا مهم نیست عمم هم که هیچی بذارید نگم

باباحاجی(پدر پدر)و مامان جون(مادرپدر)امروز ساعت 6 بعد ظهر از باغ اومدن خونه ما یه سر به ما بزنن مثلا مه بگن ما رفتیم بععععععله

تا اومدن ما از کار دست کشیدیم اومدیم پیششون گفت واای چه خونتون خوبه از این حرفا

-باباجی ولی خیلی خسته شدیم هنوز کمرم درد میکنه خیلی خسته شدیم

_حقتونه!!    K

-چییییییییییییییییییییییییی؟ (مامانم در این مواقع گریه میکنه ولی من جوابشو دادم ) حقمونه

بعععله حقمونه خونمون بزرگ باشه حقفمونه اره حقمونه ولی مشل یه جای دیگست باباجی مشکل خستگی اینه که دست تنها بودیم بجز خودمون فقط علی و خالم بودن همین

-بستونه دیگه

- اره بستمونه L

- عمو مهدی نیومد

- نههههههههههههه

- خوب زنگش میزدید

-چیییییییی ما زنگ بزنیم خودش باید یه تعارف میزد که ما ......

اینجا بود که مامانم گفت سارا بسه دیگه

منم با سرعت رفتم اتاقم

بابجی اومد بره توی تراس اتاقم سیگار بکشه گفت :چرا اینقدر اتاق تو بزرگه

- ببخشید اتاقم بزرگه

- ناراحت شدی؟

-نه

-کاش این خونه خودتون بود

-باباجی فکر میکنی برای خدا کاری داره  من بهت قول مبدم سال دیگه این خونه رو میخریم(خونه قبلیمون همسایمون بد بود به خاطرهمین اومدیم مستاجری!!ولی خونهه خیلی خفنه)

خلاصه وقتی رفتن مامان زد زیر گریه بابا هم حسابی عصابش خرد بود بابا جان کمک نمیاید زخم زبون زنید چرا اینقدر زبونتون تلخه؟؟؟؟

 

 

 

من این حرفا رو فقط به شما ها میتونم بگم فقط شما ها

لطفا کامنت بذارید!!

 

 

 

 

 


ادامه‌ی نویسه ...

ماکان بند..

| شنبه ۱۸ شهریور ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

عیدتون مبارک

تقدیم به شما خوبان
 

ادامه‌ی نویسه ...

هری پاتر

| جمعه ۱۷ شهریور ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

به چوب هری پاتر برای چیدن اتاقم نیاز مندم





مردم به خدا !!

شما هایی که میگید باهوشید یه چیزی اختراع کنید من با یه بشکن زندن همه چیز سر جاش چیده بشه 

ای بابا!!!


راستی اتاقم خییییییییلیییی خوشگله چیدمش عکسشو میذارم:)))))

ای  وای برا آدم حواس  نمی ذارن که عید تون هم مبارک😄😄😄😄

ادامه‌ی نویسه ...

زاویه ی دید

| چهارشنبه ۱۵ شهریور ۹۶ ( ۱۱ دیدگاه ) ( ۷ لایک )

خوب این آخرین باره که توی این اتاق می خوابم

خوب باید بگم خوشحالم چون از این خونه و همسایه هامون متنفر بودم

ولی خاطرات خوبی توی این خونه داشتم 

تولد مامان بزرگم

دعواها با داداشم

بازی هامون

خنده هامون

دنبال هم کردنمون که آخرش هممون از خنده روی تخت غش میکنیم

اولین باری که اومدیم توی این خونه من و زهرا و حسین (پسر خالم)با هم دیگه نشستیم پازل برج ایفل درست کردیم یادش بخیر.  هییی

چقدر زود گذشت ۲سال 

ولی این خونه با همه ی بدی هاش هیچ وقت گریه توش نبود

خدایا شکرت

______________

یه چیزی بگم باورتون نمیشه هرچی به شما ها میگم که برام دعا کنید حل‌میشه

یه بار گفتم دعا کنید نمونه قبول شم.  قبول شدم

چند روز پیش گفتم یه مشکلی پیش اومده دعا کنید حل شه 

حل شد الهی من فداتون بشم چقدر دلاتون پاکه

سپاس بابت حضورتون

ادامه‌ی نویسه ...

..........

| ( ۱۱ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

به پایان فکر نکن

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ  می کند

بگذار پایان تو را غافلگیر کند

درست … مثل  آغاز


ادامه‌ی نویسه ...

شیطونه

| سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶ ( ۱۳ دیدگاه ) ( ۷ لایک )

شیطونه میگه منم برم  وبمو حذف کنم

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

..

.


.

.

.

.

.


.

.

.

.

.

.

.



.

شیطونه غلط میکنه همچین چیزی میگه 

من تا اخرش هستم نه اینکه دیگه پرتم کنن بیرون از بیان 

ادامه‌ی نویسه ...

حکایت من

| دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶ ( ۸ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

 سلام

پی روز زنداییم با دختر داییم( زهرا ) اومده بودن خونمون کمک برای جمع کردن وسایل اینا

زندایی با فامیلاشون قرار گذاشته بودن برن پارک بانوان با اسرار زهرا مامانم قبول کرد که برم( بابام هم که قربونش برم چیزی نمیگه)خلاصه شب برا شام رفتیم رستوران مامان می خواست سور ماشین جدیدشو بده

ساعت ۱۱ من با زندایی و زهرا رفتیم خونه مامان زندایی( فکر کن من شب خونه اونا خوابیدم ولی پسر مجرد تو خونه داشتن من سختم بود )دایی زهرا برامون فیلم گذاشت تا صبح داشتیم فیلم میدیدم یکی از فیلمایی که دیدیم  :( حکایت عاشقی    یه دختر بود به اسم چیمن که می خواست بایه پسری به اسم شاهور ازدواج کنه  توی اون زمان جنگ بود که پسره میره جنگ چند ماه بعد توی روزنامه میزنن که پسره شاهور شهید شده حالا دختره چیمن گریه و زاری یه پسره بود به اسم علی ( بهرام رادان ) که عکاس دوره جنگ بود که پدرومادر و برادرشو توی جنگ از دست  داده بود عاشق چیمن میشه و کم کم چیمن هم عاشقش میشه و مزدوج میشن

جنگ که تموم میشه معلوم میشه شاهور نمرده اشتباهی زدن توی روزنامه بعد چیمن افسردگی میگیره و التماس علی که از هم جداشیم  ( خاک برسزت چیمن جان هم چین شوهری رو باید روسرت بزاری بعد می خوای طلاقش بدی نامرد) خلاصه علی هم طلاقش میده ولی بیچاره کلی گریه میکنه   ۲۰ سال بعد علی یه نماشگاه عکس میزاره یهو شاهورو میبینه میره پیشش  میگه چیمن خوشبخته !؟؟!

شاهور هم میگه من از چیمن خبر ندارم اون گفت دلم با علیه به خاطرهمین با من ازدواج نکرد!!

علی هم تندی میره پیش چیمن و مزدوج میشن)

خدایی خیلی چرت بود فیلمش یه فیلم خارجی هم دیدیم که بد نبود

فردا هم رفتیم پارکو من اسپیکر بردم و کلی قررررر دادیم خیلی خوش گذشت

جا دختراا خالی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوستان پس فردا جابه جا میشیم تورو خدا دعا کنید یه مشکلاتی پیش اومده

!دوستون دارم!

 


ادامه‌ی نویسه ...

شب با تو خدایا!

| دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶ ( ۳ دیدگاه ) ( ۲ لایک )


ادامه‌ی نویسه ...