نگاهش کردم درون چشمانش مانند ستاره ای تازه متولد شده  می درخشید دستانم را گرفت،



قلبم شروع به رقصیدن کرد.



هیچ وقت اینگونه بامن مهربان نبود ،ترسیدم لرزیدم  نکند  میخواهد تنهایم بگذارد.



من در افکار خودم که اوباشد بودم که صدایم زد  میخواستم بگویم جانم دردت به سرم ولی گویا توان حرف زدن نداشتم



چشمانم را بستم منتظر بوسه ای بودم که......



از خواب بیدار شدم...............


__________________


دوستان متن هایی رو که میذارم خودم مینویسم و اونایی رو که از جاای کپی میکنم منبع رو ذکر میکنم


سپاس!!!