پارسال این موقع چقدر حالم بد بود تولدش بود همه رفتن مامان حاضر شد اومد توی اتاقم

-بل تو نمیای

-نه مامان جان

-چرا اخه

- نمی تونم خیلی کار دارم باید فردا برم مدرسه کلی کار دارم(دروغ گفتم هیچ کاری نداشتم)

-باشه موظب خودت باش

- حتما

درو اتاق و بستو رفت دلم میخواست برم عقلم گفت نه خیلی با ذوق رفتم براش کادو خریدم مامانم از تعجب شاخ دراورده بود اخه برا تولد داداشم نرفتم کادو بخرم

وقتی همه رفتن زدم زیر گریه نرفتم چون فهمیده بود دوسش دارم و اخلاقش باهام عوض شده بود نرفتم چون روم نمیشد توی چشمای عموم نگاه کنم

ولی همیشه حسرتش به دلم موند

چون ایمانو محمد و بهنام تا یک هفته از اون مهمونی تعریف می کردن




پ.ن: شخص خاص برادر زن عموم بود

پ.ن: ایمان =پسرعمه، محمد و بهنام=پسرعموم





__________________________

الان خیلی خوشحالم که یک ساله بهش فکر نمیکنم