رفتم خونشون راستش اصلا نشد که نرم آخرین روزی بود که عموم تهرانه
حالم خیلی خوب نبود نمیدونم چرا!
رفتم تو اتاق داشتم با دلسا خونه سازی بازی میکردم مهدی اومد تو اتاق سطل خونه سازی رو برداشت باهاش اهنگ میزد به دلسا گفت :(دلسا بزن سارا برات برقصه!)
من قیافم شبیه علامت تعجب شد !○_°
بعد شروع کرد شونه هاشو تکون بده گفت اینجوری دیگه دوباره من:o_0 بعد پاشد رفت بیرون
دم رفتن عموم و زنموم و زهرا شروع کردن به خدافظی من زدن زیر گریه دست خودم نبود منم فقط گریه میکنم سرخ میشم خلاصه دیدم مادربزرگمم داره ریز ریز اون گوشه گریه میکنه دلم سوخت حالا مگه گریه من بند میومد
رفتن ما هم نشستیم دوباره به بابا گفتم پاشو ما هم بریم دیگه ما هم پاشدیم خدافظی کنیم با مهدی دست که دادم دستمو کشید گفت نرید شما دیگه حالا بمونید یه ذره، منو دنبال خودش تا آشپز خونه برد منم با اون حال گریون گفتم به خدا اصلا حوصله قلیون و اینا رو ندارم بذار یه شب دیگه
شب اومدیم خونه ۲ بود خوابیدیم یهو گوشیم زنگ خورد !!ایمان بود ،رد تماس زدم گفتم حتنا اشتباه گرفته دوباره زنگ زد
با صدای نگران گفت :سارا ۳ تا آتشنشانی دم خونتونه یکی از طبقاتتون آتیش گرفته سریع مامانمو بیدار کردم
دیدیم بله طبقه ۲ و ۳ آتیش گرفته
خلاصه تا ۵ تو راه پله ها بودیم
پ.ن:چقدر اتشنشانا جذابن❤😂

پ.ن:مطمئن شدم که منو بچه میبینه

میترسم از دوری زهرا دق کنمممممم😭😭😭😭