File
۱۴ مطلب با موضوع «خسته بودن هایم» ثبت شده است

فریاد نزن

| جمعه ۱۷ خرداد ۹۸ ( ۶ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

سر من داد نزن خب

ببین مطمئنن برای رسیدن به یه چیزی داری فریاد میزنی ،ولی این براتو نتیجه عکس داره

اینکه منو دیوونه میکنی هیچی

اینکه به حرفت گوش نمیدم به کنار

اینکه لج میکنم بد تر هم هیچ

و اینکه گریم بند نمیاد دیگه به کنار

و در اخر باید بیای منت کشی هیچ

که من هم نمیبخشمت تا یه هفته بگذره

پس داد نزن این یه پیشنهاده خب

------------------

وقتی یه نفر تو روزای سخت که بهش نیاز دارم نیست

میخوام کلا نباشه

وقتی من اینقدر داغون و خسته یه جا افتادم و اون اصلا یادش نیست سارایی هم هست پس بهتره دیگه نباشه

با اینکه نبودش ازارم میده 

دلتنگی داره 

درد داره

ولی دیگه نمخوام باشه


ادامه‌ی نویسه ...

میدونی

| يكشنبه ۵ خرداد ۹۸ ( ۵ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

میدونی از تابستون که همه تفکرات بچگیم نابود شد من عوض شدم

به خاطر مامانم به خاطر بابام 

من دیگه عصبی نبودم ...، اروم شدم ... خیلی اروم

همه چیو توی خودم میریختم همه چی خوب پیش رفت و منم سعی کردم خیلی خوشحال نشون بدم و بگم قضیه برام مهم نیست تاااا شهریور

 از ضبح باشگاه بودم اومدم خونه یه دوش گرفتم  و با زهرا و بقیه دخترا رفتیم پاساژ سانا شام رو توی رستورانش خوردیم و بعدش رفتیم پارک تا 1 پارک بودیم و بعدش بابام اومد دنبالمو رفتیم خونه عمو مهدیم اونجا سر بحث باز شد دوباره  و دوباره عمو علی :((((( مهدی اونجا لود و من اصلا نمیخواستم گریه کنم 

ولی نتونستم هعس چشمام پر اشک میشد هعی میرفتم دستشویی هعی به دیواار زول میزدم تا اینکه زنمو گفت :( عمو علی ذلسا رو بغل کرد.....) دیگه نشنیدم فقط گریه کردم با صدای بلند یه لحظه همه یه من نگاه کردن سرخ شده بودم مثل لبو هق هق بلنند مهدی ماتش برده بود مگه سارا هم بلده گریه کنه

اون شب گذشت و فرداش پیش 7dbmبودم حالم بهتر شد 

ولی گذشت تا مهر و من مریض شدم دکترا میگفتن واسه اعصابه و هزار تا قرص پیرزنونه بهم ادن که میخوردم رو هوا بودم

30 روز مریضی و مشکلات دخترونم 20 روز شد و دیگه رو به مووت بودم

ولی هنوز نمیتونم باور کنم چی شد

چرا اخه!!!!!!!!!!

مال دنیا چییییییییییییییههههههههههههه خدااااااااااااااااااااااااااا

من همون عموی قشنگو میخوااااااام میخوام ببوسمش  دلم برا سلام کردنش تنگ شده:(..............

ادامه‌ی نویسه ...

این حال بد حقمه

| سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ( ۳ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

تقصیر خودم بود از اول نباید باهاش دوست میشدم دیدیم سر m چه بلایی اورد ولی بازم کنارش موندم راستش خیلی دوستش هم نداشتم نمیدونم چرا موندم شاید به خاط الهه بود یا شاید هم ترسیدم وقتی برم پیش شکیبا مثل قبل باهام دوست نباشه!

اون یه جوریه وقتی نمره من بالا تر از اون میشه خخوب اون ناراحت میشه یا وقتی بفهمه تایم درسیم از اون بیشتره اخماش میره توهم !

از یه طرف میگه از زهرا بدم میاد فک کنم روم کراش داره ! از یه طرف همش پیش زهراست 

من اصلا نمیدونم منوو دوست خودش میدونه یا نه! تقریبا 9 ماهه جدی پیش همیم و پارسال ذر حد معمولی بودیم

خب خوبی S اینه که وقتی باهاشی میخندی ولی اون بیش از حد اعتماد به نفس داره و حتی گاهی با حرفاش اعتماد به نفستو مباره پایین!

خب اون خوشگله تاحدودی و قد بلندی داره 

اقا مگه دست منه که قدم 160 !!!!!!!!!!! حالا نباید که اینقدر مسخرم کنه!

اون عجیب غریبه تاحالا همچین دوستی نداشتم

بعضی وقتا احساس میکنماصلا براش مهم نیستم 

روز اخر مدرسه ها قبل عید همو رو بقل کرد واقعا توقع داشتم منو هم که دوستشم بقل کنه و خدافظی کنیم! ولی نکرد !

الهه رو بقل کردا !! ولی منو نه!

نه اینکه محتاج مقل اون باشم تا وقتی 7DBMرو دارم ولی حالم بد شد

پشیمونم یه حرفایی رو براش تعریف کردم ، یه حرفایی باید بین خودمون بمونه ولی S همه رو به مامانش میگفت

خب خوبه ادم باب مامانش حرف بزنه ولی قرار نیست راز دوستتو بهش بگی!/

کاش از اول میرفتم پیش شکیبا و اون اکیپ باحالش که هر هفته کنسرت ارش و مسیحن:))))

میدونی اکیپش مثل خودمن هنوز بچه ان دنباله چرت و پرت نیستن

ولی الهه وs واقعا رفتاراشون رو مخه ادمه

الهه رو خیلی دوست دارم ولی امسال همه تصوراتمو از خودش بهم ریخت ، امسال خیلی ها اینکا رو کردن

واقعا دلم میخواد بازم پیش دوستای خودم باشم و با اونا حرف بزنم و بی منتتتتتتتتتتتتت!

---------------



ادامه‌ی نویسه ...

از همه متنفرم

| شنبه ۱۷ آذر ۹۷ ( ۶ دیدگاه ) ( ۹ لایک )

احمق منم !
اعتماد کردم  به تو اره به تو ، تویی که گفتی خواهرمی گفتی کنارمی
اما تنهام گذاشتی عابرومو بردی
قول دادی !
قول دادی که نگی ولی گفتی اونم به همه
من چقدر احمقم که باز به تو اعتماد کردم و سعی کردم یادم بره دوسال پیش با من چیکار کردی
من چقدر ساده ام
چقدر تنهام!
چقدر احساس ضعف میکنم
خدایا خسته شدم
خسته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دلم یه دوست میخواد همجنس خودم !
از جنس سادگی

ادامه‌ی نویسه ...

خستم

| جمعه ۲۲ تیر ۹۷ ( ۵ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

خستم از اینکه هیچ کس خود واقعی من دوست نداره و همه میخوان من همونی که اونا میخوان باشم پس هیچ کس منو دوست نداره ا‌ونی که از من ساختن رو دوست دارن😭

ببینم قراره تابستون اینقدر خسته کننده باشه؟

ادامه‌ی نویسه ...

برادر از برادرش سیره

| چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷ ( ۹ دیدگاه ) ( ۲ لایک )


توی دنیایی که برادر چشم نداره برادرشو ببینه توی دنیایی که داداش دست رو داداشش بلند کنه و چشم نداشته باشه خوشبختی داداششو ببینه باید بریم بمیریم

دیگه خسته شدم میترسم این دعوا ها باعث بشه مامان جون و باباجی یهو سکته کنن

توی این دنیا تنهایی خیلی بهتره نه داداش نه خواهر تنها#_#

ادامه‌ی نویسه ...

دنیایی سیاه تر از سیاه

| جمعه ۱۵ تیر ۹۷ ( ۱۴ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

دنیایی سیاه تر از سیاه !

 دنیایی که ادم ها توجهی به هم ندارن .

دنیایی که سکوت های مرگ بارت کسی را نمیکشد و شاید تو اصلا برای کسی مهم نباشی .

دنیایی پر از دروغ و کلک !

دنیایی که هرکس قوی تر باشد به جای با معرفتی، قلدری میکند .

دنیایی که اشک ادم را گاه گاه در می اورد و اصلا برایش مهم نیست .

دنیایی پر از دلتنگی های بی مورد و دلتنگی هایی که بغض گلویت را خفه میکند و تو هرگز جرعت گریه نداری!

آه ! که چه راحت دل میشکنند و چه راحت تر نصیحت هایی میکنند که خودشان در خلوتشان انها را قبول ندارند و چقدر سخت است در جایی زندگی کنی که همه چیز به تظاهر باشد، محبت های تظاهری ، نفرت های تظاهری و گاه عشق های تظاهری !

ادامه‌ی نویسه ...

اه روانی شدم از دستشون

| جمعه ۱ تیر ۹۷ ( ۲۲ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

عصبانیم
چون نظرم برا هیچ کس مهم نیست
چون هیچ کس براش مهم نیست من الان ناراحتم خوشحالم
هرکی از بیرون منو میبینه میگه خوشبحالش
ولی باطن........
زندگیم از بیرون بقیه رو میکشه از درون خودمو
من اصلا از خونه بیرون نمیرم کم پیش میاد با کسی قرار بذارم(چه دختر چه پسر)
حتی با دوستای صمیم هم بیرون نمیرم
خانوادم هعی میگن برو بیرون وقتی میخوام برم
-کجا -باکی -چرا - خودم میبرمت - اصلا نمیخواد بری
اقا جان 3 روز دیگه 17 سالم میشه کم مونده فقط برا باز کردن در یخچال ازشون اجازه بگیرم
داد میزنن(من رو صدای بلند خیلی حساسم حتی کسی از روی شادی هم باصدای بلند حرف بزنه گریم میگیره)بعد من گریه میکنم بعد میگه چقدر لوسه
خوب با من اروم حرف بزنید
یه ذره به نظراتم احترام بذارید
2 سال دیگه این موقع دانشگاه میرم اونموقع هم میخواید ببریدم بیاریدم یا اینکه برام سرویس بگیرید
خسته شدم احساس میکنم تو زندانم
با پسر عمو هام و دختر عموم و پسر عمم قراره روزه تولدم بریم بیرون من گفتم بریم اتاق بازی یا اتاق فکر بعدش بریم رستوران
حالا بابا اینقدر غرررررررررر زد که نگو
اخرش هم گفت خودم میبرمتون و میارمتون
اخه میشه مگه باباجان 3 تا پسر باهامونن
میگه یکی میاد خفتتون میکنه!!!!!!
اخه مگه شهر هرته!!
به خدا دارم دیوونه میشم
کسی از شماها تا بحال اتاق فکر رفتید؟

ادامه‌ی نویسه ...

چرا ؟ چرا؟چرا فقط من؟ چرا آآآآآآآآآآآآآآ؟+جواب

| شنبه ۲۶ خرداد ۹۷ ( ۲۰ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

یکی بهم بگه چرا اینقدر دنیا بی رحمه؟؟
بهم بگید این همه ظلم از کجا میاد مگه انسان ها روح خدا تو وجودشون نیست؟
چرا همه چیز اینطوریه؟
چرا یه نفر نمیتونه خوش باشه؟
چرا همه فقط دلشون میخواد همو اذیت کنن؟
چرا مهربونی ،عشق ،وفا،دوستداشتن و...... گم شده؟
چرا من اینقدر حالم بده ؟
چرا از این دنیا حالم بهم میخوره جوری که دیگه نمیخوام باشم؟
چرا همیشه من باید خوب باشم چرا کسی با من خوب نیست ؟
چرا کسی یادش نمیاد منو ؟
چرا یه ذره هم به من فکر نمیکنن؟
چرا من فقط باید دلم تنگ شه ؟
چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
چون من خیلی خوش قلبم و دلم نمیخواد ادما بد بشن و اینکه دلم میخواد الان از خودم تعریف کنم و اینکه ببخشید حالتون رو گرفتم حالم عالیه و عالی که نه ولی خوب خوبم :)))))))

ادامه‌ی نویسه ...

گریه نکن:((((

| شنبه ۱۹ خرداد ۹۷ ( ۰ دیدگاه ) ( ۱۳ لایک )

گریه که میکنه ، نابود میشم ...................

الان نابود شدم ، نابود...................


ادامه‌ی نویسه ...

دلم برای روز های قدیم تنگ شده:(

| جمعه ۱۸ خرداد ۹۷ ( ۹ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

دلم برای روز هایی که تند تند مهمونی میرفتیم

روز هایی که پدر و عمو هایم برای دیدن هم له له میزدند

برای روز هایی که خواهرانه دختر عمو یم را دوست داشتم

و روز هایی که خالصانه و عاشقانه  عاشق شدم تنگ شده..........

دلم تنگ شده برا محبت و صفایی که بینمون بوده دلم همون روزا رو میخواد:(

دلم همون ارامش توی خونه رو میخواد دلم همون بابای سر حال و شاداب و میخواد

مامان میگه زندگیمونو چشم کردن راست میگه

هرجانشستیم تعریف کردیم و همه حسرت خوردن ...

شاید که فکر میکنم میگویم سارا ناشکری نکن ولی...........

دل بی صاحابم خیلی چیز ها میخواد دلم مهمونی هایی رو که همیشه با رقص و اواز بود میخواد

از پول متنفرم هرچه میکشم از حرص و طمع اطرافیان به خاطر چرک کف دست چی شدیم سر اینکه خونه فلانی 2 متر از خونه فلانی بزرگ تره به اینجا رسیدیم اصلا دلم میخواد با یه 206 برم مسافرت دلم میخواد خونمون دوباره همون خونه 80 متری باشه که له له اتاق داشتنو میخوردم دلم میخواد عمو هام مثل قدیم دلشون برام تنگ شه ، بیان دیدنمون سر زده! یهویی!

قدیما حوصلمون سر میرفت پامیشدیم یه ساندویچی چیزی میگرفتیم میرفتیم خونه عمه ای عمویی چیزی الان تا از2 ماه قبل دعوتمون نکنن هیچ جا نمیریم:/

بابا از داداشاش متنفر شده حق هم داره نامردی کردن اگه بابا دستشونو نگرفته بود الان هیچی نداشتن تازه بابا داداش بزرگه نیست!

حقشو که خوردن هیچ زبونشون از همه چیز تلخ تره چنان میسوزونه که بابا تا 3 روز بعد از دیدنشون حالش بده

.......................................................

لوطفا برا ارامش خونوادم دعا کنید^_^


راستی دخترم (وبلاگم) یک ساله شده:))

یک ساله با شما ها اشنا شدم خیلی خوشحالم:دی

ادامه‌ی نویسه ...