به نام خدا
سارا هستم ۱۷ ساله
-خاک بر اون سرت ۱۶ سالته😏
میگفتم از تهران
-پایتختی بدبخت😐
:/ یک برادر دارم که خداوند در یک روز سرد زمستانی زمانی که دید من بیش از حد در دل پدر و مادر عزیزم موجودی دو پا با چشمانی درشت همانند غورباقه
-اهو!😡
و زبانی در حد زبان نیمار و هوشی در حد عادل فردوسی پور و خودش که نمیدانم مهره مارش را از کجا گرفته را به من عطا کرد تا در همان لحظه با شوت برادر ، از دایره محبت خارج شدم
-از اول هم نبودی🤣😁
و در حال حاضر در شرایطی هستم که هم باید خدا رو شکر کنم هم باید به حال خود گریه!
به فضل خودش که عزیزه در امتحان تغییر رشته قبول شدم و در شب همان روز ارزو هایم را برایش بازگو کردم و تا اون روز ندیده بودم خدا این گونه بخندد
-اهم اهم😤😬🤫
و در پایان میگویم که خوشبختم^_^
انشاء
| به قلم miss bell در شنبه ۱۰ شهریور ۹۷
پریسا سادات .. در ۱۰ شهریور ۹۷، ۱۹:۴۵
خیلی عالی بود سارا جون:)))))
پاسخ miss bell : ممنونم پریساجووون^_^
ما جــــــــღــــــدہツ در ۱۰ شهریور ۹۷، ۲۰:۰۳
خیلی هم خوب:))
برایت همیشه همچین حس و حال خوبی را آرزو دارم:)
پاسخ miss bell : تشکر فراوان ماجده جان^_^
ناشناس در ۱۰ شهریور ۹۷، ۲۰:۱۴
این الان انشا بود یه زندگی نامه خلاصه ای طور ؟ موضوع رو نگفتی :(
پاسخ miss bell : این یه چیزه مسخره بود حقیقتا
آقای سر به هوا :) در ۱۰ شهریور ۹۷، ۲۲:۰۰
خوبه که اخرش خوب تمام شد:)
پاسخ miss bell : به نظرم همه چی اخرش خوب تموم میشه
محمدرضا ... در ۱۲ شهریور ۹۷، ۰۰:۴۴
چه پست قشنگی ... حالت دیالوگوار داشت ... نتیجهی خوبی هم داشت ...
پاسخ miss bell : Merc
😊😉
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
جالب بود.