File
۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

بزرگ فکر کنید نه اینکه صرفا بزرگ شید

| شنبه ۳۰ فروردين ۹۹ ( ۰ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

میدونی چیه؟

بعضیا فقط بقیه رو میبینن ینی رفتارای خودشونو نمیبینن که چقدر زشت و حال بهم زنه:/

میدونی اینکه آدم یه هدف بزرگ داشته باشه و به خاطر اون هدفش از خانوادش دور باشه و سختی بکشه و حتی یه  کشور دیگه هم بره بازم ارزش داره اما میگم باید بسنجی هدفت واقعا ارزش این همه سختی رو دارههه؟

الان تو رفتی خب؟ ولی من میدونم به خاطر دوست پسرت رفتی حالا برا من شاخ شدی و حرف از هدف بزرگ میزنی:/

من نمیگم آدم بزرگی ام ولی دارم تلاش میکنم که باشم

پس دلم یه آدمی رو میخواد که بزرگ فکر کنه هدفش بزرگ باشه، نیاد به من بگه مرد برتر از زنه و این چیزای چرت و پرت 

کسی بر تره که تلاش کنه برای آرزو هاش 

آرزوی منو که میدونید؟!

اینو استوری کرده بودم

 

ادامه‌ی نویسه ...

من و من

| چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹ ( ۲ دیدگاه ) ( ۸ لایک )

میدونی اینکه ادما حس میکنن منو میشناسن و با این شناخت مسخرشون منو قضات میکنن منو عصبی میکنه

من خودم خودمو نمیشناسم:/

۲  سال پیش به من لقب تنوع طلب دادن آدمآیی که دوسشون داشتم و دلمو شکستن 

بهم گفتن تاحالا آدم به تنوع طلبی تو ندیدیم هم تو دوست هم درس هم ورزشت تو همه چی

ببین اره من تنوع طلبم خب؟!

ولی حداقل اینقدر شعور داشتم که دله کسیو نشکنم اینقدر شعور داشتم که وقتی اعصابانی میشم بعدش عذر خواهی کنم :-)

لطفا یکم با انصاف باشید تو قضاوتاتون

من عاشق شدم دیگه دست خودم نی اگه شنیدید من چادری شدم دوباره بازم تعجب نکنید چون خیلی دوست دارم و اون آدم مذهبیه

من نمیخوام اذیتش کنم ولی نمیدونم چکار کنم:(...

 

ادامه‌ی نویسه ...

۸ لبخند ۹۸

| سه شنبه ۵ فروردين ۹۹ ( ۲ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

سلام سال تو مبارک ببخشید که دیر گفتم و بذارید پای درس خوندن واینا

* سال ۹۸ خیلی سال خوبی نبود شاید تعداد لبخند ها به ۸ نرسه ولی سعی خودمو میکنم که بکم

۱-هوا بوی بهشت میداد بزرگ ترین لذت دنیا از نظرم اون لحظه قدم زدن توی آون کوچه پس کوچه ها بود که بوی بهار نارنج میداد و با کسی که وقتی باهم میتوانم خودم باشم و حسابی درونم لبخند میزد

۲-پیدا کردن همین آدمی به عنوان دوست به موهوبت الهی بود و من یکی مثل خودمو پیدا کردم و آون لحظه خیلی خوب بود

۳-تو پانسیون که میفرستم تو نماز خونش نماز بخونیم و چادر سرمون میکردیم ولی شبیه مامان بزرگا میشدیم و نیم ساعتی میخندیدم و مسئول پانسیون با کلی غررر مارواز هم جدا میکرد و کاش اون روزا برگرده:(.....

۴-اون لحظه ای که به خودم اومدم و دیدم ساعت هاست دارم بهش فکر میکنم حس کردم روحم دوباره تازه شده و من عاشق شدم

۵-اون لحظه ای که برای اولین بار دیدمش و سعی کردم به حوری وانمود کنم که ندیدمش تا صدام کنه

۶-لحظه‌ای که بعد از ۸ ماه دیدمش تو فرودگاه و دو ساعت دراغوش هم بودیم و اشک شوق ریختم

۷-اون لحظه ای که فهمیدم من میتوانم به هدفم برسم و فهمیدم خدا چقدر دوست داره و سر خوش تا صبح خندیدم

۸-بعد از آون اتفاق فکر نمیکردم دوباره جوابمو بده و ابهام حرف بزنه۲ولی نا آون شب تا صبح چت کردیم و من در دلم عروسی بود

ممنون از دعوتت آرام جانم:))

ادامه‌ی نویسه ...