شاید و یا مطمئنا دیگه با هیچ پسری با زی نمیکنم

دیروز باغ بودیم (خوب اشنایی دارید که خانواده ما دخترهامون خیلی کم هستن و بیشتر پسرن)

اول که وارد باغ شدیم عمم اینا با جاری عمم بودن

bio(جاری عمم (سیما خانوم)یه پسر داره تقریبا همسن منه(حسین) و یه دختر(زهرا) که ازدواج کرده دختر22 سالشه و دامادش (محمد مهدی)هم 23 سالش بود در کل بچه بودن سیما خانوم  خانوادش از اون کله گنده هان و خیلی پولدارن پسر بردارش رو هم اورده بودن(متین) که پدرش 11ساله پیش فوت کرده)

ساعت تقریبا 6 بود به شدت حوصلم سر رفته بود و فقط به خودم فوش میدادم که چرا اومدم میموندم خونه درس میخوندم چون یکشنبه امتحان شیمی و فزیک دارم

پسرا ها هم داشتن حکم بازی میکردن امیر و علی هم(داداشم و پسرعمم)داشتن تو زمین چمن فوتبال بازی میکردن

خلاصه شرایط بد بود چون مامان اینا تو اشپز خونه بابا اینا تو باغ پسر ها در اتاق زهرا و شوهرش در یک اتاق دیگه من بدبخت نمیدونستم کجا برم و حدس بزنید کجا رفتم؟

بله درست حدس زدید  هیجا نرفتم و فقط به خودم میلولیدم که ایمان گفت: سارا غریبی نکن بیا پیش ما!:)

من:غریبی نمیکنم چون  غریبه این:دی

خوب روم نمیشد برم قاطی این همه پسر

دیگه خلاصه با پیشنهاد ایمان رفتیم تا والیبال بازی کنیم خدایی از حق نگذریم بازیم خیلی هم بد نیست

ولی منو انداختن ته زمین هر توپی که لو میرفت و هیچ کدومشون نمیتونستن بگیرنو من باید میگرفتم و واقعا کار سختی بود

منو شوهر عمم و حسین و ایمان تویه تیم بودیم از حسین که لجم گرفته بود انگار من شلغمم بازم به ایمان در کل وسط بازی از بازی خارج شدم ورفتم تو الاچیق اخه نوخودی بودم 6بار بیشتر توپ به دستم نخورد

اصلا به جهنم من که دیگه باغشون نمیرم والا

اصلا این خانواده به من ثابت کردن با پسراشون بازی که هیچ حرف هم نزنم

پریشب خونه عمو علی بودیم ایمان و محمد تو اتاق بودن رفتم پیششون شروع کردیم به حرف زدن و اینا بحث بیرون رفتن شد

ایمان گفت سارا بیا برنامه بریزیم تابستون بریم بیرون

منم قبول کردم

گفتم خوب کجا بریم

گفت رستوران و سینما اینا

گفتم باشه ولی زهرا هم بیاد

اولش یکم غررر زدن ولی بعدش راضی شدن

الان من خودم پشیمونم:(

اخه گواینامه هم ندارن باید با اسنپ بریم

ای خداااااااا