سلام یاد گرفتم هیچکسو انداز خوانوادم دوست نداشته باشم
من پسر عمم ایمانو مثل دادشم دوست داشتم جلوش خیلی راحت بودم رازامونو بهم می گفتیم وقتی هم به سن تکلیف رسید من جلوش حجاب نگرفتم گفتم ایمان داداشمه
و واقعا هم بود (البته من اینطور فکر میکردم)
دیروز بادختر داییم رفتیم خونه مامان جونم مهمون داشتیم یکی از دوستای خانوادیگیمون بدن خاله الهام با دوتا پسراش یکی شون4 سالش بودیکیشون 15 سالش
خلاصه بزرگه اسمش بنیامینه 
منو بنیامین بپچگیمون همش باهم بودیم ولی یه ذره که بزرگتر شدیم به مشکل برخوردیم حالا بمانر
ایمان و بنیامین باهم افتاده بودن  بنیامین که اومد من روسرس سرم کردم بعد ایمان گفت چرا جلوی من سرت نمیکنی گفتم منو تو همشیره ایم گفت بیامین هم از بچگی باهاش بودی پس نباید سرت کنی بعدم کی گفته ما هم شیره ایم
اقا خلاصه من از دستش حسابی ناراحت شدم رفتم شالمو سرم کردم
ایمان گفت سارا بیا مچ بندازیم ببینم کی قوی تره
منم بهش گفتم تو نامحرمی من باهات مچ نمیندازم
از این به بعد ایما فقط پسر عممه نه داداشم همین
مرسی اهangry