File
۵۵ مطلب با موضوع «حرفای بل» ثبت شده است

چرا اینجوری شد چرا همه بد شدن چراااااااااااااااااااااا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

| چهارشنبه ۲۴ آبان ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

حالم خیلی گرفته شد چرا اینجوری شد قرار این نبود چرا همه بد قول شدن

خدایا..................

هی به خودم میگم هدف افرینش تقرب الهی هه

اره مشکلاتم در برار یه دختر یا پسر سرطانی یا زلزله زده هیچه ولی نامردیه خانوادم دارن تظاهر به شاد بودن میکنن ولی این  نیستن من میدونم

چرا بعضیا نمک رو زخممون می پاشن چراااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

چرا اذیتمون میکنید ؟

خیلی وقته گریه نکردم :( بغض تو گلوم ازارم میده)

م.ت کجایی ؟؟؟

سارا دلش بی قراره توهه  ال.اس میگه میخواد سال دیگه بیاد مدرسه تو!

پیش تو اگه قبول بشه بهش حسودی میکنم من حسودی میکنم(باورت بشه)

به خدا متوصل میشم فقط خودش


ادامه‌ی نویسه ...

خواب عجیب

| دوشنبه ۲۲ آبان ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

خواب عجیبی دیدم:

مامانم و زنعمو هام حامله ان بابام و عمو هام اینقدر خوشحالن که نگوو !!

-----

صبح ازخواب پاشدم فکر کردم خواب خوبیه

ولی تا خوابمو برا مامانم تعریف کردم رنگ مامانم پرید گفت :خواب بدیه زن حامله نشونه غمه:(

وخنده در خواب نشونه گریه در روزه

------

برا پدر بزرگم دعا کنید

ادامه‌ی نویسه ...

15 سال بعد تو کیستی؟

| سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶ ( ۱۸ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

تا حالا به این فکر کردی که 15 سال دیگه تو کی؟ در چه جایگاهی هستی؟ باچه کسی هستی؟ درچه سطح مالی و فرهنگی هستی؟

اصلا بیخیال فکر تو ارزوت چیه ؟ دوست داری 15 سال دیگه چی باشی؟

برام بنویس :)

منم براتون مینویسم لطفا توی صفحه وبلاگت بنویس و این صفحه رو تگ کن تو پستتو از 5 نفر دعوت بنمای که شرکت کنن

من دعوت میکنم از پیتک( اقا وحید)- علیرضا-اقای سر به هوا-یک بلاگر(کوچه 12)-حوای عزیزم

بل در 31 سالگی:

باید بگم دوست دارم در دانشگاه شریف در رشته معماری فارغ التحصیل بشم و اگر شد بایکی از دوستانم یابه تنهایی شرکتی تاسیس کنم.دوست دارم بزرگترین بهزیستی سیستان بلوچستان رو من مدیریت کنم و خودم هزینه هاشو بپردازم.

دوست دارم 3 فرزند پسر داشته باشم ودر خانواده ای زندگی کنم که سرشار از ارامش و محبت باشه،فرزندخوبی برای پدر مادر باشم و اونا از من راضی باشن .

دوست دارم حداقل 50 تا از کشور های دنیا رو گشته باشم و یه لندکروزV8داشته باشمو خونه ۴۰۰ متری با ۱۰۰ متر تراس داشته باشم و در خانواده و جامعه شخصیت بالایی داشته باشم و امید وارم در اون سن اونقدر داشته باشم تا اگر کسی ازم کمکی خواست شرمنده نشم:)


خدایا در رسیدن به اهدافم کمکم کن

شرکت کنندگان:

مریم

اقای سر به هوا

به وسعت اسمان

یک بلاگر کوچه۱۲

هویجوری

باشگاه ساحلی

+لطفا همه شرکت کنید و دوستاتونو دعوت کنید یا اگر دوست ندارید برام کامنت بذارید:)

ادامه‌ی نویسه ...

خوبید؟؟؟

| جمعه ۱۴ مهر ۹۶ ( ۱۳ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

سلام، خوبید؟؟ چه خبرا ؟

حالتون خوبه ؟ میخوام بدونم دوستای عزیزم  واقعا حالشون خوبه ؟

(لطفا لطفا جواب بدید حتی شده خصوصی)^__^

ادامه‌ی نویسه ...

هیچ جا مثل خونه خود ادم نمیشه

| يكشنبه ۹ مهر ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

اخیش دلم برا خونمون تنگ شده بود:)

2و3روز بود خونه مامانیم بودم خیلی خوب بود جاتون خالی  منو زهرا و حسین و علی و امیر (دادشم) (مامانیم داشت از دستمون دیوونه میشد بنده خدا)منو حسین و امیرو زهرا که همش داشتیم فوتبال بازی میکردیمو شبش هم میرفتیم هیات( هاشمی نژاد) (راستش من چون بابام اهل هیات نیست منم رفتم خونه مامانیم) شب اول زهرا نبود  علی هم مریض بود خلاصه هیچکس نمی خواست بره هیات  ، خیلی حالم گرفته شد نشستم یه گوشه (به قول علی کوچولو گل (قهر) کلده بودم) که داییم گفت من دارم میرم هیات اقا منو میگی هل شده بودم سرع چادرمو سرم کردمو بدو که بریم .

منو دایی دست در دست هم پیاده رفتیم (دایی من دکتر روانشناسه دانشگاه ساری میرفته (خیلی اذیت شده) وقتی هم دکتراشو گرفت 2و3 سال میرفته میومده که واقعا سخت بوده به خاطر همین پیارسال رفتن شمال(برا زندگی)) دایی شروع کرد از خاطرات این رفت و امد بیماری که گرفت و اینا میگفت که اگه خواستید میگم ( معرکه بود)

وقتی رسیدیم (ببینید هاشمی نزاد از اون  هیاتا نیست که سینه بزننو حسین حسین کنن  بیشتر پندو موظه ست این دوشب درباره تکلف و تکبر و عشق مجازی و عشق واقعی صحبت کردن بعدش هم  یه ذره روزه میخونه و چون خیلی شلوغه تویه خیابون میشینن) دایی رفت توی مردونه و منم نشستم توی زنونه تو خیابون میدونی تنهایی یه حس دیگه داره اولین بار بود تجربه کردم خیلیوقت بود اینجوری گریه نکرده بودم روضه علی اکبر بود خالصانه عاشقش شدم خیلی خوب بود

فرداش مامان اومد دنبالم بریم روضه یکی از دوستامون  گوشیه من زنگ خورد اهنگش ماکان بند بود حالا علی میگه اه اه این ماکان بند چیداره!!؟؟

حسین :والا سارا میره عاشق یه کسایی میشه که خودشون تاحالا اهنگای خودشونو گوش مکردن

علی : صدای امیر که قلیونیه(صدا بابات قلیونیه)

راستش خیلی ناراحت شدم چون من اصلا به سلیقه ی کسی بی احترامی نمیکنم  ولی حسین من طرفدار هرکی بشم توهین میکنه 

چه یه زمان خواجه امیری بود چه یه زمان لیام پین بود همش یه چیزی میگفت

ولش کن اصلا 

ولی انصافا امسال عزاداری ها یه چیز دیگه بود پارسال که با زور مامان چادر سرم میکردمو زیاد هیات نرفتم ولی امسال عالیی

راستی برا اونایی که یه ذره میشناسمشون دعا کردم:))))

 التماس دعا:)


ادامه‌ی نویسه ...

اقا جان یک لحظه...

| جمعه ۳۱ شهریور ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

عید امسال اقا جان کنارت بودم

وارد حرم امام حسین که شدم نا خداگاه اشکم سرازیر شد خدا رو شکر کردم که تنها اومدم چون الان باید به صد نفر جواب میدادم که چرا گریه!!

اقا جان 6ماه گذشت وتو تمام خواسته های من رو شنیدی و همه رو به من دادی اقا جان کاش میشد اربعین هم میامدم دلم برای حرمت تنگ است:(

حرمی که سراشار از ارامش بود کاش کمی واقعی تر بود عزاداری هایمان:(

اقا جان مثل همیشه که به ما عنایت داشتی اینبار هم در این سال تحصیلی جدید داشته باش

اقا جان بابا میگوید کربلا یه بارش بسه!!

ولی من دلم بی قراری میکند یه بار کمه دوست دارم بازم هم بیایم اگر نیام تمام گریه هایم می ماند ته دلم باید بیایم تا برایت درددل کنم تا گریه کنم تا تو به من ارامش بدهی

یا امام حسین وقتی امدم تو مرا دیدی ولی من تو را ندیدیم کاش این دفعه من هم تو را ببیینم

اقا جان ببخش تمام ناشکری هایم را بگذار پای بچگی اره دیگه بچگی اخه هنوز خیلی بچم هنوز زوود گریه میکنم و وقتی با کسی قهر میکنم دلم میخواد زووود اشتی کنم  اینا خصلت بچگیه دیگه 

اقا جان مارا یادت نرود !

 

خیمه ماه محرم زده شد بر دل ما ... باز نام تو شده زینت هر محفل ما

جز غم عشق تو ما را نبود سودایی ... عشق سوزان تو آغشته به آب و گل ما
برگرفته از وبلاگ قلک


ادامه‌ی نویسه ...

کلافگی

| يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

از اینکه بابا اینقدر دربارش حرف میزنه و تعریف میکنه حالم بد میشه بابا تو نمیذاری کامل فراموش بشه اوه بابا جانم میدونم اون پسر فوق العاده ایه وضعشون توپه وخوشتیپه مهربونه(پسرای فامیل ما خیلی بد اخلاقا)از همه مهمتر خوش اخلاق وخانواده دار ولی ایراد هم زیاد داره که تو نمی دونی و من هرگز بهت نمیگم

توی پارک بودیم داشتیم قدم میزدیمنمیدونم یهو چیشد بابا گفت از بین پسرا ی فامیل که همسن وسال بهنام هستن(تقریبا20،21)مهدی از همشون بهتر(به درک) بهنام که همش دنبال باکلاسی و پوز این کارو نکن زشته مردم چی میگن  (از این پچرتو پرتا) (یه بار مامان باباش شمال بودن اومد خونه ما که همگی با هم بریم رستوران اقا پدر ما رو در اورد اخرش هم رفتیم شاندیز جردن بابا مگه دم خونه یه رستوران بریم چی میشه میخوام بی کلاس باشه )علی هم که نگو(پسر خالم)علی با اینکه خیلی پول دارن ولی دنبال مفت خوریه وچتر باز حرفه ایه ولی خیلی پسر با اخلاقیه ولی یه ذره فدایی رهبره که...(خوب بابا باهاش بحث سیاسی میکنه یه ذره دلخوری پیش میاد)ولی مهدی هم با اخلاقه هم وقتی باهاش نشستی دنبال اینکه به خودتو خودش خوش بگذره بحث سیاسی نمیکنه راجب ماشینو اسپیکرو سفر خارجه حرف میزنیم درکل مامان باباش گل کاشتن(بله گل کاشتن که پسرشون هر روز با یه دختره خوبه بابا از دعوای منو مهدی خبر نداره بذار دلش خوش باشه ولی تا وقتیکه من دوسش داشتم بابا میگفت چقدر این پسرع اسکل چه جوری امیر کبیر قبول شده !!! حالا اینجوری!!!!)

امروز از صبح تا ساعت5 توی پاساژ میلاد نور بودیم

هیچی نخریدم حال برا چی رفتیم (دوستان طبقه -1 چرم تبریزه تمامیه اجناس که 200 تومنو300تومنو اینا بوده همش شده39تومن انصافا کفشاش خوشگله  شما ها هم اگه خواستید برید)

از چشمای پرهوس وناپاک مردا دارم کلافه میشم چرا اینجوری شدن والا قبلا میگفتم خوب حقمه اینجوری نگام میکنن تیپ خودم بده ولی الان که نباید اینجوری نگا کنن کثافتا کلی فحششون دادم(دوست داشتم)



ادامه‌ی نویسه ...

یه حرفایی روفقط به شما ها میتونم بگم.

| شنبه ۱۸ شهریور ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۹ لایک )

یه حرفایی روفقط به شما ها میتونم بگم.

راستش الان اصلا توان گفتنشو ندارم ولی دلم میگه الان...

نمی دونم میخواید به من بگید کینه ای یا بد دل یاپر توقع یا هرچیز دیگه..

چند وقته دارم متوجه میشم که دوسته کی دشمن کی توی غم و شادی کنارمه کی فقط توی شادی پیارسال کخ خونمونو فروختیمو بابا میخواست یه کار جدید تجربه کنه (که خدا رو شکر خوب بود) خان.اده پدر ما رو ترک کردن و اصلا حمایتمون نکردن و توی اون شرای ط سخت که همه ی ما از نظر روانی هم به مشکل بر خورده بودیم واقعا نیاز به یک حامی داشتیم ولی تنها کسایی که دورمون بودن مامانی بابایی خاله اکرم و دایی مهدی بود همین تمام کسا کارمون همینا بود من 3 تا عمو دارم ولی بهتر بگم ... دارم اوووووف

بگذریم...

برای این اثاث کشیمون (ببینید ما خیلی اثاث داشتیم پدر من یکی در اومد دیگه کمر برام نمونده به خدا) یکیشون نیومد کمکمون بذارید از اول توضیح بدم:
یک هفته پیش عمو علی (عمو بزرگم)زنگ زد خونمون من گوشی رو برداشتم

-سلام عمو جان

-علیک سلام(تیکه کلامشه)

-خوبیید زنمو ،بهنام،محمد رضا خوبن ؟

-اره تو خوبی مامان باباخوبن؟

- بله شکر خدا

-چیکار میکنید ؟

- داریم اثاث جمع میکنیم

- این بابات هم کار درست کرده برا شما ها (براساس ماجرای پارسال)

-عموووووووووو این چه حرفیه بابای بیچارم مگه چیکار کرده؟؟

- هیچی بابا  ، به بابات بگو زنگ بزنه به من

-چشم خداحافظ

-خداحافظ

عمو کمک نمیکنید چرا زخم زبون میزنید ببینید کارمو به کجا رسید دوستامون زنگ زدم بهمون که ما براتون غذا درست میکنیم میاریم

حالا اینا به کنار روز اثاث کشیمو افتاد شب عید ولی اصلا مهم نیست چون شغل عمو های من کارمندی نیست که بگن دیگه تعطیل نیستیم

عمو علی قربونش برم همیشه تعطیله همش اسب سواریه یا تنیس میره خوب صبر میکردی بعد از اثاث کشی میرفتی شمال شما که همش شمالید 2 دوز دیر تر ایرادی داره؟؟؟؟!؟!؟

عمو دومیم عمو احمد همسایه خونه جدیدمونه دوار به دیوار گذاشت رفت دره باغ

( رووستاشون البته والا از تهران خوشگل تره)خوب ولی زنمو مهدیه تعارف زد که بیایم کمک همین کافیه!!

وااااای عمو کوچیکم که نگوووو عمو مهدی تهران بود خونشون هم دو تا کوچه بالا تره ما برای اثا کشیشون رفتیم که تقریبا ماه پیش بود یهزنگ نزد که بیایم کمک بابا جان ما دست تنها بودیم اه!!!!!!!!!!!!:((((((((((((((

اصلا مهم نیست عمم هم که هیچی بذارید نگم

باباحاجی(پدر پدر)و مامان جون(مادرپدر)امروز ساعت 6 بعد ظهر از باغ اومدن خونه ما یه سر به ما بزنن مثلا مه بگن ما رفتیم بععععععله

تا اومدن ما از کار دست کشیدیم اومدیم پیششون گفت واای چه خونتون خوبه از این حرفا

-باباجی ولی خیلی خسته شدیم هنوز کمرم درد میکنه خیلی خسته شدیم

_حقتونه!!    K

-چییییییییییییییییییییییییی؟ (مامانم در این مواقع گریه میکنه ولی من جوابشو دادم ) حقمونه

بعععله حقمونه خونمون بزرگ باشه حقفمونه اره حقمونه ولی مشل یه جای دیگست باباجی مشکل خستگی اینه که دست تنها بودیم بجز خودمون فقط علی و خالم بودن همین

-بستونه دیگه

- اره بستمونه L

- عمو مهدی نیومد

- نههههههههههههه

- خوب زنگش میزدید

-چیییییییی ما زنگ بزنیم خودش باید یه تعارف میزد که ما ......

اینجا بود که مامانم گفت سارا بسه دیگه

منم با سرعت رفتم اتاقم

بابجی اومد بره توی تراس اتاقم سیگار بکشه گفت :چرا اینقدر اتاق تو بزرگه

- ببخشید اتاقم بزرگه

- ناراحت شدی؟

-نه

-کاش این خونه خودتون بود

-باباجی فکر میکنی برای خدا کاری داره  من بهت قول مبدم سال دیگه این خونه رو میخریم(خونه قبلیمون همسایمون بد بود به خاطرهمین اومدیم مستاجری!!ولی خونهه خیلی خفنه)

خلاصه وقتی رفتن مامان زد زیر گریه بابا هم حسابی عصابش خرد بود بابا جان کمک نمیاید زخم زبون زنید چرا اینقدر زبونتون تلخه؟؟؟؟

 

 

 

من این حرفا رو فقط به شما ها میتونم بگم فقط شما ها

لطفا کامنت بذارید!!

 

 

 

 

 


ادامه‌ی نویسه ...

بل نقاش میشود

| چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶ ( ۱۴ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

ادامه‌ی نویسه ...

مشکلات من روانی

| سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۶ لایک )

بله همونجور که عنوان رو خوندید بنده یک روانی هستم از کجا همچین حرفی میزنم :

دو هفته پیش به دلیل معده درد شدید رفتیم پیش متخصص داخلی دکتر بعد از معاینه و در مان گفت دختر تون به شدت عصبی و استرسیه( خیلی برای مامانم خنده دار بود چون توی کل فامیل من از همه اروم ترو صبور ترم)باید ببریدش روانشناس[شت] مامان اون روز زیاد جدی نگرفت و از اونجایی که دل درد من دوبرابر شد رفتیم پیش متخصص گوارشو اونجا بود که دکتر گفت باید بره پیش روانپزشک ،روانشناس نمی تونه کاری کنه (راستش خودمم نمی دونستم تا این حد وضعم خرابه)

خلاصه از دکتر که برگشتیم مامان سریع تلفن به دست اول به بابا زنگ زد و امار داد بعد به خاله بعد به مامانی خلاصه الان فقط خواجه حافظ شیرازی خبر نداره( بعضی وقتا فکر میکنم مامانم باید بره توی شبکه خبر استعدادشو داره)خلاصه بابا که از سرکاربر گشت ازاون موقع تاحالا دارن با من حرف میزنن که چه مشکلی داری دخترم ما پدر مادرتیم به بکوو(وااای خدا)

مامان گفته یا میای بریم پیشرانشناس یا اینرنت توی خواب ببینی(مامان همیشه دست روی نقطه ضعف من میزاره)من از روانشناس جماعت متنفرم نمیرم اقا جان زوور که نیست

-------------

می خوام برای اولین بار از مشکلاتم که چرا خودخور شدم حرف بزنم

فکرکنم گفته بودم دوسال پیش عاشق شده بودم !! بله درسته!! گفتم فراموش کردم ولی ضربه روحیشو که خوردم( باید اضافه کنم از نظر همه یفامیل سارا یه دختر قوی و قلدر و ارومو صبوره و اصلا نمی دونه احساس چیه؟؟! کاملا برعکس من یه دختریم که هرکی به من بگه تو گریم میگیره بله درسته تاحالا خیلی کم پیش میاد جلو کسی گریه کنم من اینقدر وابستگی عاطفی دارم که خدا میدونه ولی شبی هم که وجود داره تنهایی هم وجود داره  )

واز وقتی که اتفاقات زیادی برام افتاد حرف واسه گفتن زیاد داشتم مامانم پای نصف حرفام نشست ولی بقیش چی مهماش چی !! مامان فکر میکنه همه حرفامو بهش می زنم !!

اما خیلیاش توی دلم میمونه و خروار میشه

من پیش روانشناس نمیرم چون داییم روانشناسه تازه رده بالاش اینه!!!واای به حال بقیه!!

دکتر نمیرم همین که قیافم خیلی ارومه بسه چند وقت دیگه مامان یادش  میره

ولی من ..........

اصلا مهم نیست

مرسی که به درد دلم گوش دادید

ببخشید اگه حالتون بد شد

ادامه‌ی نویسه ...

یه سوال ؟!

| يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶ ( ۱۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

اگر امروز شما یک جایزه یک میلیارد تومنی برنده میشدید چیکار میکردید؟؟؟


خیلی دوست دارم بدونم!!


من خیلی کنجکاوم فقط کنجکاو بله!!!


زوود بگیدا؟؟؟!!!


ادامه‌ی نویسه ...