اینکه بین خواستن و
نخواستن گیر کنی و مغز و قلبت همراهت نباشن خیلی بده از یه طرف وقتی نگاش میکردم
میمردم از یه طرف وقتی به رفتارای این دو سال فکر میکردم کفری می- شدم . شاید هنوز
اون بهم اطمینان خاطر نداده بود و اینکه ازش مطمئن نبودم شاید اگه خیالمو راحت میکرد
بیخال رفتن میشدم
در حالی که داشتم موهامو
شون میزدم تا حاضر شم یرم دانشگاه در زد و وارد اتاق شد
اماده شده بود انگار قرار
بود جایی بره حسابی خوشگل کرده بود
نگاش کردم ابرومو بالا
دادم و یه نگاه موشکافانه که دلم براش قنج رفت اومد جلو خیلی نزدیک شد تقریبا دیگه
فاصله ای نبود اب دهنمو قورت دادم و زیر گوشم گفت:(وقتشه بفهمن که شوهر داری ودیگه
کسی جرئت نکنه بهت نزدیک بشه)
ازش فاصله گرفتم حوصله
دعوا نداشتم تو دلم گفتم بعد 2 ساااال ! حالا چرا!
لبخند زدم ، دوست نداشتم
ناراحتش کنم پس سکوت کردم سوار ماشین شدیم کل راه سکوت بود و سکوت رفتم که ظبط رو
روشن کنم که مانع شد !
گفتم:(چرا؟)
گفت:(میخوام صدای نفساتو
بشنوم)
از تعجب دو تا شاخ گوزن در
اوردم
-چی!!!!!!!!!!!!!!!
-تازه دارم میفهمم خدا چه
فرشته ای بهم داده:)
-دیر فهمیدی! چون داره ازت
میگیره
چنان رو ترمز زد که پرت
شدن تو شیشه
-چتههههه!ترسیدم!
-بهار دیگه نگو ! دیگه نگو
!خواهش میکنم ، به خدا جبران میکنم ، قسم میخورم
هیچی نگفتم دلم میخواستش
ولی دیگه دختر 14 ساله عاشق که نبودم 23 سالم بود دلم برای ارزو هام میسوخت که
ولشون کرده بودم
-چرا ساکتی ؟
-فکر میکردم!
- به چی!
- به تو!
-واقعا!
-اره
- به نتیجه رسیدی؟
-نه!
-خوبه:(
به در وورودی دانشگاه
رسیدیم پیاده شد و همون لحظه دراغوشم کشد و من موندم و یه دنیا عشق....
-...
.
.
.
.
.
.
.
.
ادامهی نویسه ...