سلام
تو این ماه حس و حال خوبی دارم امسال نمیتونم مثل سال های گذشته خوشبگذزونم
2 سال پیش ماه رمضان با هارلی و باباییو مامانی رفتیم دماوند و 10 روز قصد کردیم اون 10 روز بهترین روزای زندگیم بود بماند که 2 سه روز خالمینا هم اومدن روزه خوری و من و علی حسابی دعوا کردیم من و هارلی هر روز که از خواب بیدار میشدیم میرفتیم تو الاچیق باغ بغلی اونجا به خونه خودمون نقطه کور بود و ما همش در حال اهنگ و عکس و حکم و.. وعالی بود
یه روز منو هارلی حدود ساعت های2 بودکه رفتیم استخر وسط باغ سعی میکردیم که سرمون زیر اب نره ولی هارلی رفت ولی من به کسی نگفتم و ادامه دادیم:دی
امسال 2 سال بزرگ تر شدم زوود از خواب پامیشم درس میخونم میرم ورزش و دعای جوشن کبیر میخونم :)
تو رو خدا دعام کنید
چند وقته همه دارن باهام حرف میزنن از تصمیمم منصرف شم از معلمامون گرفته تا مشاور و پدر و مادر دعام کنید تصمیم درست بگیرم:))

-------------------
یه چیزی من وقتی درباره ی دوستام و خانوادم و عمو هام و... هرکس دیگه ای حرف میزنم
لطفا قضاوت نکنید
و حاله منو خراب نکنید
نه شما اونا رو میشناسید و نه حتی منو و مطمئن باشید هرگز همو ملاقات نخواهیم کرد دوست دارم همه بلاگرا برام ناشناس بمونن و خودم تصور کنم چه شکلین:دی