هوا سرد بود

دلم نمیخواست از تختم دل بکنم اما صدای تلفن اجازه نمیداد
بلاخره از تختم دل کندم و رفتم به سمت تلفن مامان بود
-سلام مامان
-سلام خواب بودی؟
- یه ذره
- سارا پاشو بیا
-کجا؟
- خودتو لوس نکن پاشو بیا خونه عموت دیگه شام تموم شد بیا
- مامان من خستم
- نکنه مریضی!
-نه مامان خیلی کسلم 
- اگه نیای میگم مهدی تو راهه بیاد دونبالت
دلم ریخت از مامان هیچی بعید نبود
سریع گفتم
- نه نه اومدم
دلم نمیخواست باهاش روبه رو بشم هنوز امادگیشو نداشتم
حالا چی بپوشم
(یه مهمونیه اخر ساله که خونه مهدی اینا ولی من نرفتم به بهانه ها و دلایلی شام رو که خوردن مامانینا میرن خونه عمو مهدی دوطبقه پایین تر چون عمو مهدی اینا اتاق تکونی داشتن و زنمو حاملست و مامان من تو نصب پرده حرفه ایه«مامان من تو همه چی حرفه ایه» حالا توی را که بودم یه گوچه مونده بود برسم که مهدی رو دیدم )
 سریع یه مانتو سرمه ای بلند با شلوار مشگی و شال سفید سرمه ای سرم کردم

از خونه خارج شدم همین طور داشتم قدم میزدم که یهو مهدی رو دیدم یه کوچه به خونه توی یه ماشین نوک مدادی پشت فرمون بود پسر عمش امیر  بغلش و دوتا دختر عقب جا خوردم امکان نداشت شاید خودش نبود ولی بود مهدی و امیر پیاد شدن نمیدونم منو دیدن یا نه سریع دویدم دخترا کی بودن ؟ماشین کی بود؟ چرا کوچه پشتی؟
مگه مهدی با سپیده نبود؟ تو یمخم هزار تا فکر، داشتم دیوونه میشدم 
رسیدم خونه عمو زنگ درو زدم و رفتم تو منتظر اسانسور بودم که امیر و مهدی اومدن قلبم ریخت کف پام  ( من یک یا دو بار امیر و بیشتر ندیدم )  
مهدی: سلام
همین چقدر تحویل گرفت واقعا!
امیر : بههه سارا خانوم 
مهدی: اااا سارا تویی فکر کردم دختر همسایمونه 
جواب سلامشونودادم حرصم گرفت منو نشناخت 
رفتن تو اسانسور
مهدی: چرا نمیای تو؟
من: خوب شما میخواید برید طبقه 5 من میخوام برم 3 
واقعا چه دلیل قانع کننده ای برای اینکه نرم تو اسانسور
مهدی:| سارا!؟
- باشه 
توی اسانسور سعی کردم فقط به کفشام نگاه کنم فاصلمون خیلی کم بود نفسم بالا نمیومد
مهدی: سارا چقدر عوض شدی
من یه لبخد ساده
امیر :خوشگل شدی
من در دل اخه تو منو کی دیدی؟؟
من: واقعا نبابا چشات ضعیف شده:)
خلاصه رسیدیم و سریهع رفتم بیرون و نفسمو بیرون دادم
وارد خونه شدم و با همه سلام دادم
مامان: گشنت نیست؟
- یه ذره
- شام نمونده
چییییییییییییییییی مگه میشه ما بعد از مهمونی اینقدر غذا اضافه میاد تا دو هفته اونا رو میخوریم
- زیاد گشنم نیست
ولی خوب عمو زنگ زد برام پیتزا اوردن
امیرو مهدی اومد پایین
مهدی مهندسه برقه داشتم تلویزیونو نصب میکرد یا هر چی امیر هم بالا سرش بود
زیاد به حضورشون توجه نکردم 
عمو داشت یه قسمتایی از پرده رو که هنوز چروک بود رو اتو میکرد
(پردشون خیلی درازه بعد پایه های میز اتو خیلی بلند بود عمو اتو رو گذاشت رو پایه)
عمومهدی: سارا بیا سر پرده رو بگیر ببینم هنوز چزوکه یا نه؟
- باشه
و همین طور که پرده رو کشیدم زززاااااااااارت اتو و میز اتو چپه شد وسط سالن 
من زدم زیر خنده (حالا یکی نیست به من بگه گند میزنی چرا میخندی؟؟؟)
امیر از اون لبخندای ملییح میزد
و مهدی هم از اون نگاه هایی که بازم شروع شدم خوب چیکار کنم دست خودم که نبود افتاد دیگه خلاصه به من میگن خدای دست پا چلفتی
عمو : سارا عمو هوول نشو

وااااااااااااایییییییییییییییی ینی چی؟
خلاصه ابروی نداشتم رفت زیر پام
بعد از دست ابم مامان گفت برو خونه منگنه ی پرده رو بیار
از هولم یا ذووقم یا هرچی کاپشن یادم رفت بپوشم و یخ زدم و به خودم و مهدی فحش میدادم
ولی جدیا دلم براش تنگ نشده بود
نگاه هاش ازارم میده خیلی سرده 
میدونم نباید توقع نگاه پر مهر داشت ولی خوب بازم من خودم حتی با ادمایی که هیچ حسی ندارم تمام انرژی مو میذارم که نگاهام مهربون باشه

ولی دیگه هرگزززززززززززززززز نمیخوام ببینمش
نمیدونم چرا جدیدن همه باهام مهربون شدن عمو احمدم زیاد مهربون نیست
پمجشنبه تو یمهمونی روز ماد اومد بغلم نشت یهو بوسم کرد
من: عمو قراره بمیرم راستشو بگوو
اصلا جدیدا همه باهام مهربون شدم شاید واقعا قراراه بمیرم 
بم بگین چی شده دارم از تعجب شاخ در میارم