احساس می کردم اطرافیانم را نمیشناسم
تازه متوجه شدم [بهه]خودم را نمیشناسم
اره جلو اینه رفنم نگاه کردم به چشمانم و صورتم به موهایم برایم اشنایی نداشت چم شده به خودم گفتم تو کی هستی ؟
من تا به حال ندیده بودمت !@
کی اینقدر بزرگ شدی؟
برای خودت مردی شدی×
خانمی شدی^_^
اینقدر درگیری که خودت را هم فراموش کردی
سارا اره تو سارایی تو منی نه ینی من توام
بیخیال بلاخره یکیمون هستیم دیگه
منی که خودم خودم را نمیشناسم چه توقع از بقیه دارم
راستش بعضی حرف ها را نمیشنوم
چند وقت پیش پسر خاله یه چیزی بهم گفت نشنیدم
بعد امروز سر سفره خالم با خنده دوباره تکرارش کرد
اینقدر عصبانی شدم که دیگه دلم نمیخواست نه باخالم نه با پسر چلغوزش حرف بزنم ازش بدم اومد
من هرچی هستم به خودم مربوطه
اگه به بابام بگم سرشو میکنه
همین!:/
حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به های است ونه هو
نه به این است و نه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی
تو اسرار نهانی همه جا
تو نه یک جای
نه یک پای
همه ای با همه ای هم همه ای
تو سکوتی تو خود باغ بهشتی
ملکوتی تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی
نه که جزیی
نه چون آب در اندام سبویی
خود اویی
به خود آی ...