3 یا 4 سالم بود  که یادمه ما خونه مامان جونم اینا زندگی میکردیم روز گار خوش تر از ان بود که توصیفش کنم 

ایمان هر رو ز خونه ما بود و از اونجاییی که عمموم مجرد بود من مامان جون باباجی همیشه شمال بودن یه جورایی عموم با ما زندگی میکرد

برخلاف بچه های دیگه که خیلی شیطون بودن و هستن ما ها اینجوری نبودیم (فقط یه ذره من قلدر بودم همین!)

عموم میومد میگفت: بچه های باکلاس رو مبلا نمیپرن!

ما ها هم(من و ایمان محمد و زهرا) همیشه سعی میکردیم باکلاس ترین باشیم البته بماند که من همیشه بازنده بودم

چون اوصولا کلمه باکلاس تو لغت نامه ذهنم جایی نداره

ولی همیشه بینمون کلکل بود

نمیدونم چرا ما چهار تا اینقر از بچگی ادم فروش بودیم ولی کلی هیجان انگیز بود

خونه مامان جون که با هم جمع میشدیم اگه یه نفر از ما چهار تا نبود تمام پته هاشو میریختیم وسط بعد هممون باهاش قهر میکردیم

یه با من نبودم دفعه بعد که دور هم جمع شدیم دیدم محمد چپ چپ نگام میکنه !

ولی از اونجایی که رابطه منو ایمان فرا تر از دختر دایی پسر عمه بود دسته منو میگرفت میوورد تو اتاقوتموم ماجرا و حرفایی که درباره من زده بودنو میگفت

اخر هم میگفت سارا راسته!؟

منم میگفتم برو به محمد و زهرا بگو بیان تا بگم

ولی بجز این ماجرا ها ماها همیشه با زهرا قهر بودیم اخه اخلاقاش همیشه با ما فرق داشت همیشه

10 و11 سالمون که بود اهنگ ملودی ارش تازه اومده بود ماها هم تازه گوشی خریده بودیم

(منو زهرا تواون دوران همیشه تاپ دامن تنمون بود) کلیپ اجرا میکردیم محمد فیلم میگرفت ایمان هم میخوندم منم اون وسط رژه میرفتم و.. اره دیگه

خلاصه الان که دور هم جمع میشیم از خاطرات اون دوران میگیم

یه بار پسر عمو بزرگم  اومد تو اتاق گفت شماها چی میگید 3 ساعته گفتیم به درد تو نمیخوره ( اخه بهنام هیچ وقت پیش ما نبود با اینگه 5 سال از من بزرگتره)

الان که دوست داره تو جمع ما باشه احساس غریبی میکنه

ولی من بشخصه خییلیییی دوسشون دارم

تو این هفته یکی از دعوای منو محمد رو براتون تعریف میکنم

که خیلی جذابه الن کهبه محمد میگم کلی میخندیم:)