ذهنم خالیه خالیه دوراز سکنه ! 

چی بنویسم؟

چی بکشم؟

اصلا بیخیال بذار از ذهن پوچ خودم و پسر خاله ی کنکوریم تعریف کنم :

مثل دوتا اسکل با دقت از پنجره به خونه مردم زل یا ذل زده بودیم (به ماچه میخواستم پردشونو بکشن:|) بعد انگار که داریم یه فیلم هیجان انگیز میبینیم (یه خونه بهم ریخته که اتاق منو میشد گذاشت رو سرت)

من:اوه مرده اومد دست به سینه میره سمت اشپز خونه

حسین:الان داره بازنش صلاح مشورت میکنه کی خونه رو تمیزکنن

من:نه الان زنه داره میگه که اول جارو بکش

حسین:اخه با این شیکم

من: چه ربطی به شیکم داره ؟؟ بابای من شیکم داره ولی جارو برقی میکشه

حسین:/

من: حسین نگاه رفت جارو بیاره

حسین : نههههه

همان طو که گفتم رفت جارو اوردJ)))))

در این حال بودیم که خالم اومد گفت بچه ها زشته تو خونه مردم رو دید بزنید در همین حال خودش خم شده بود تا خونه اقا هه رو ببینه

 

من :/

حسن:/

اقاهه:/

خالم:)