در کوچه های تنگ و باریکش قدم میزدم .

بلندی ساختمان هایش سقف اسمان را کوچک کرده بود نفسی کشیدم(سرفه سرفه سرفه )یادم نبود نباید دراین شهر نفس عمیق کشید.

راه را ادامه دادم به یکی از چهار راه ها رسیدم چراغ سبز بود،ایستادم تا قرمز شود تا عبور کنم 

ولی در همان زمان همه عبور می کردند  با سرعت زیاد، به ان طرف چهار راه که می رسیدند نگاهی تمسخر امیز به من میکردند 

اری شهر ما عجیب بود

عجیب تر انکه در خیابان هایش بنز وپراید درکنار مهمن و عجیب تر از ان دختری که بر شیشه های بنز زد گفت :عمو ادامس نمیخوای؟

و عجیب تر از همه بی تفاوتی مرد بنز سوار بود.....

----

سلام خوبیئ؟

میخوام یه کار جدید کنم 

میخوام سری وداستانک هایی درباره #شهر ما عجیب است بنویسم

خوشجال میشم همرا هیم کنید:) و به من کمک کنید 

منتظر نظرات گرانبها تونم:دی


ادامه‌ی نویسه ...