File
۳۶۰ مطلب توسط «miss bell» ثبت شده است

بارسای من

| يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶ ( ۳ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

بارسای من بلند شو بلند شو عزیزم تو میتونی اشکال نداره دوست و همراهت رفته( نیمار عرررر چرا رفتی ؟؟!!)بارسای من تو دوباره باید رئالو ببری مثل111 بار قبل که توی الکلاسیکو  رئالو بردی !!


قهرمانم پاشوو دیگه


من منتظرتم برای برد دوباره



________________________


الان داشتم باداداشم ایکس باکس بازی میکردیم من بارسا بودم اون رئال با روندالدو یه گل به من زد من پاشدم گفتم برو بابا من دیگه بازی نمی کنم اخه بارسای من قهرمانه قرارا نیست الکی گل بخوره


خدایا به بارسای من جون تازه بده^__^


بگو امین:))))))

ادامه‌ی نویسه ...

ببخشید

| يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶ ( ۲ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

سلام ببخشید این چند روزه من همش داشتم قالب عوض میکردم شرمنده واقعا ولی دیگه عوض نمیکنم تا قالب رضا برام یه قالب طراحی کنه ولی فعلا همینه

دیگه بازم شرمنده حالا اگه انتقادی نظری چیزی دارید من گوش میدم

سپاس از حضورتون^__^

ادامه‌ی نویسه ...

این خونه جای موندن نیست

| شنبه ۲۸ مرداد ۹۶ ( ۳ دیدگاه ) ( ۱ لایک )


اره ، خلاصه از وقتی شیشه شیرم و خالی دیدم ،

فهمیدم دیگه اون خونه جای موندن نیست.

ادامه‌ی نویسه ...

تیزر دوم آلبوم ماکان بند

| شنبه ۲۸ مرداد ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

وااااای معرکس

ادامه‌ی نویسه ...

ارزو...

| جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ ( ۱۴ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

گاهی باید ان قدر باغ ارزو هایت بزرگ باشد

تاحداقل به باغچه ارزو هایت برسی

گاهی باید  ان قدر بزرگ ارزو کنی تا به چیز های بزرگ برسی

خدا که مثل بندگانش بخیل نیست 

مطمئنا به آن میرسی


ادامه‌ی نویسه ...

خدایا مرسی

| جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

این متن خیلی قشنگه...


در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدم

به پشت سرم نگاه کردم

جاهایی که از خوشی ها حرف زده بودیم دو ردپا بود 

و

جاهایی که از سختی ها حرف زده بودیم جای یک ردپا بود

به خدا گفتم در سختی ها کنارم نبودی؟

گفت آن ردپایی که میبینی من هستم؛

تو را در سختی ها به دوش می کشیدم!!


ادامه‌ی نویسه ...

خواب.......

| جمعه ۲۷ مرداد ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

خوب شام چی خوردم !!!!!! کوفته !! کوفته سنگینه؟؟؟ خوب زیاد نخوردم!!!

پس این چه خوابی بود که من دیدیم!!!!!!!!!!

رفته بودیم مالزی من و بابا ومامان وداداش و دایی و زن دایی و دختر دایی( زهرا) ومامانی و بابایی

از فرودگاه داشتیم میرفتیم هتل که دایی و زن داییمو میان میبرن( پلیسا) مامان بابای منم چون همراه اونا بودن گرفتن مامانی بابایی هم با اونا رفتن من موندم و زهرا توی راه از هم جدا شدیم ( دعوامون شد)وباید بگم هتل رو هم بلد نبودیم همینجوری داشتم توی خیابونای مالزی قدم می زدم بایه دختری به نام جسیکا اشنا شدم و خلاصه اجازه داد شب خونش بخوابم (جسیکا دختر بدی نبود سیاه پوست بود و یه خونهی دربو داغون داشت ولی خونش زیرشیروونی بود و یه منظره عالیی داشتیم)خلاصه از خواب که پاشدیم با جسیکا رفتیم کلانتری(یا هرچی اون وریا میگن)زهرا پیش مامانی بود خلاصه از افسر پرسیدم چی شده باید چیکار کنیم اینا ازد بشن؟؟؟

افسر گفت : برای پدر مادر باید 1000 دلار پول بیاری ولی داییت و زنش ازاد نمیشن(بهتر)

با مامانی وبابایی رفتیم  مگدوناد و غذا خوردیم ( راستش نمی دونم چرا توی خواب اینجوری بود که هیچی پول نداشتیم واقعا وحشتناکه)

من به جسیکا ماجرا رو گفتم و اون به من کمک کرد پول دربیارم  رفتیم دزدی!!!!!!!!!!( خواب دیدم دزدی کردم هنوز عذاب وجدان دارم)

خلاصه کلی پول جمع کردیمو تا رفتم مامان بابامو ازاد کنم حدس بزنید کیو دیدیم      "علی دایی" جلل خالق تو اینجا چیکار میکنی

خلاصه ما پولو دادیمو بعد رفتیم با علی دایی نتلا شیک خوردیم

ولی در اخر علی دایی اومد حرف بزنه من پریدم وسط حرفش و یک کتک ازش خوردم( داداش عصاب نداریا دیشب که از استقلال بردی غمت چیه؟!!؟)

وما هم برگشتیم ایران

نپرسید دایی و زنداییت چی شد چون امیر اومد بیدارم کرد و نذاشت بقیشو ببینم چی میشه!!^__^


طلوع من


ادامه‌ی نویسه ...

ماکان بند عشقی به خدا

| چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۲ لایک )


 

 

 

ادامه‌ی نویسه ...

به خاطر خودش

| سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶ ( ۱۴ دیدگاه ) ( ۴ لایک )

به خاطر خودش

‌ همه تورا می خواهند
تا اوضاعشان خوب شود ای خوب من!
آیا کسی هست که تو را به خاطر خودت بخواهد؟ ‌
متن ارسالی مخاطبین (زهره مجد)
https://ahrargroup.com/

ادامه‌ی نویسه ...

اهنگی متفاوت

| سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶ ( ۱۰ دیدگاه ) ( ۳ لایک )



خیلی باحاله جو بیان یه ذره سنگین شده

اینو گوش بدیدو حال کنید

ادامه‌ی نویسه ...

بهار بد رفتی

| دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

بهم گفتی وبلاگتو دنبال نمکنم چون از نوشتنت خوشم نمیاد گفتم باشه[ولی خیلی ناراحت شدم] بهم گفتی وبلاگتو دنبال نکنم  بهم گفتی پیشت میمونم تو بهترین دوستمی ولی نموندی بیمعرفت حداقل بهم میگفتی داری میری  فکر کنم در این حد حق داشتم بدونم ولی تو بهم نگفتی که ناراحت نشم من امروز از صبح تو مدرسه داشتم گریه میکردم هرکی منو میدید فکر می کرد شکست عشقی خوردم ولی من شکست دوستی خوردم :_(((((

بهاریا سها خیلی از دستت دلخورم امروز تو مدرسه هستی بهم گفت چرا گریه میکنی گفتم بهار رفت گفت مگه نمی دونستی گفتم نههههههه:(

گفت پس چه جور دوستی هستید؟

بهاااااار تو بگو چی میگفتم تو بگو نارفیق

امروز پول اورده بودم باهم چیپس و رانی بخوریم ولی نبودی منم نخوردم ینی هیچی نخوردم نمی تونستم یاد تو میافتادم

راستی رفیق نارفیق روزت مبارک تنها دوست دستچپم

هرچه قدر تو دوستم نداشتی من دوستت داشتم

شاید هرگز این متنو نخونی چون گفتی وبتو دوست ندارم ولی من برای تو نوشتم

دوست دار تو سارا

ادامه‌ی نویسه ...