File
۳۶۰ مطلب توسط «miss bell» ثبت شده است

انابل

| سه شنبه ۲۸ شهریور ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

دیشب رفتیم خونه مامان جونم ایمان فیلم ترسناک (انابل۲) آورده بود خلاصه اولش من گفتم آقا من که نمی بینم من جنبش و ندارم  بعد دیگه اینقدر ایمان سمج بازی در آورد دیگه رفتیم تو اتاق برقا رو خاموش کردیم منو ایمان و محمدو زهرا  محمد رو تخت نشسته بود  منو زهرا رو مبل نشسته بودیم ایمان هم رو زمین نشسته بود نامرد کنترل دستش بود جاهایی که خواهر جنی میومد صداشون زیاد میکرد🤤🤤 خلاصه من محو فیلم بودم و دست زهرا رو محکم گرفته بودم یهو عمو مهدی محکم درو باز کرد من چنان جیغ بنفش کشیدم که هنوز گلوم میسوزه  اره دیگه اینقدر ترسیدیم زهرا شب اومد خونه ما خوابید البته ما که صبح خوابیدیم تا صبح تو تراس نشسته بودیم تازه یه چیز مزخرف کشف کردیم اتاق مهدی (عشق سابق)روبه روی اتاق منه ینی میری تو تراس میبینیش اینم شانس گند من

______________________________________________________________

بل آشپز میشود 

اگه دستور پنختشو خواستید در خدمتم😂😂😂

ادامه‌ی نویسه ...

کلافگی

| يكشنبه ۲۶ شهریور ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۵ لایک )

از اینکه بابا اینقدر دربارش حرف میزنه و تعریف میکنه حالم بد میشه بابا تو نمیذاری کامل فراموش بشه اوه بابا جانم میدونم اون پسر فوق العاده ایه وضعشون توپه وخوشتیپه مهربونه(پسرای فامیل ما خیلی بد اخلاقا)از همه مهمتر خوش اخلاق وخانواده دار ولی ایراد هم زیاد داره که تو نمی دونی و من هرگز بهت نمیگم

توی پارک بودیم داشتیم قدم میزدیمنمیدونم یهو چیشد بابا گفت از بین پسرا ی فامیل که همسن وسال بهنام هستن(تقریبا20،21)مهدی از همشون بهتر(به درک) بهنام که همش دنبال باکلاسی و پوز این کارو نکن زشته مردم چی میگن  (از این پچرتو پرتا) (یه بار مامان باباش شمال بودن اومد خونه ما که همگی با هم بریم رستوران اقا پدر ما رو در اورد اخرش هم رفتیم شاندیز جردن بابا مگه دم خونه یه رستوران بریم چی میشه میخوام بی کلاس باشه )علی هم که نگو(پسر خالم)علی با اینکه خیلی پول دارن ولی دنبال مفت خوریه وچتر باز حرفه ایه ولی خیلی پسر با اخلاقیه ولی یه ذره فدایی رهبره که...(خوب بابا باهاش بحث سیاسی میکنه یه ذره دلخوری پیش میاد)ولی مهدی هم با اخلاقه هم وقتی باهاش نشستی دنبال اینکه به خودتو خودش خوش بگذره بحث سیاسی نمیکنه راجب ماشینو اسپیکرو سفر خارجه حرف میزنیم درکل مامان باباش گل کاشتن(بله گل کاشتن که پسرشون هر روز با یه دختره خوبه بابا از دعوای منو مهدی خبر نداره بذار دلش خوش باشه ولی تا وقتیکه من دوسش داشتم بابا میگفت چقدر این پسرع اسکل چه جوری امیر کبیر قبول شده !!! حالا اینجوری!!!!)

امروز از صبح تا ساعت5 توی پاساژ میلاد نور بودیم

هیچی نخریدم حال برا چی رفتیم (دوستان طبقه -1 چرم تبریزه تمامیه اجناس که 200 تومنو300تومنو اینا بوده همش شده39تومن انصافا کفشاش خوشگله  شما ها هم اگه خواستید برید)

از چشمای پرهوس وناپاک مردا دارم کلافه میشم چرا اینجوری شدن والا قبلا میگفتم خوب حقمه اینجوری نگام میکنن تیپ خودم بده ولی الان که نباید اینجوری نگا کنن کثافتا کلی فحششون دادم(دوست داشتم)



ادامه‌ی نویسه ...

ادی عطار

| شنبه ۲۵ شهریور ۹۶ ( ۱۰ دیدگاه ) ( ۳ لایک )


متن آهنگ نگو برمیگردی از ادی عطار :

تو آسون زدی شکستی قلبی که یه روز مرهمی بوده واست
چقدر راحت سریع گذاشتی رفتی تو ندیدی بدی

از منی که واسه تو حتی کمی نذاشتم که تو دلت با من بدی
میگی به همه تو که دورم زدی فکر کن که تو دورم زدی

نگو برمیگردی نه دیگه نیست واسه من دردی
فراموش شدی تو با هر حرفی که زدی خراب شد همه چی

وقتی رفتی دیگه برنگرد که فرصتی نداری واست بسه چرا باید شب تر شه چشای من به خاطرت

نگو برمیگردی نه دیگه نیست واسه من دردی
فراموش شدی تو با هر حرفی که زدی خراب شد همه چی

وقتی رفتی دیگه برنگرد که فرصتی نداری واست بسه چرا باید شب تر شه چشای من به خاطرت

نگو برمیگردی نه دیگه نیست واسه من دردی
فراموش شدی تو با هر حرفی که زدی خراب شد همه چی

وقتی رفتی دیگه برنگرد که فرصتی نداری واست بسه چرا باید شب تر شه چشای من به خاطرت

.

وقتی که رفت دلم شکست چشاشو بست
رو حسمو دست به هیچی نزد خیلی ساده درد داد به دنیای من

فکر نمیکردم که روز دور شه از من اون زندگیم بود و تنها شدم یه چند وقت
الان نیستم تو فکرش بگید دور شه از من دور شه از من

نگو برمیگردی نه دیگه نیست واسه من دردی
فراموش شدی تو با هر حرفی که زدی خراب شد همه چی

وقتی رفتی دیگه برنگرد که فرصتی نداری واست بسه چرا باید شب تر شه چشای من به خاطرت

 




ادامه‌ی نویسه ...

کنت مونت کیریستو.

| شنبه ۲۵ شهریور ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

سلام فیلم کنت مونت کیریستو از شبکه تماشا

ادامه‌ی نویسه ...

جمعه دلگیر است

| جمعه ۲۴ شهریور ۹۶ ( ۱۰ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

اینقدر جمعه ها دلم میگیره که نمی تونم فضای بسته ی خونه رو تحمل کنم

امروزجمعه ۲۴ شهریور

کلی التماس مامان کردم که اجازه بده 2،3 ساعت اجازه بده برم بیرون تا یکم هوا بخورم و قدم بزنم

.

.

باکلی ذوق رفتم لباس پوشیدمو حاضر شدم چادرمو سرم کردمو رفتم از خونه بیرون کوچه و خیابونا خیلی شلوغه بوی محرم خیلی میاد( برعکس پاییز که امسال اصلا بوشو حس نمیکنم) پسرا ی جوون بالای داربستن و دارن خیابونا رو سیاه پوش میکنن

به غیر از حال و هوای محرم یه چیز دیگه هم جلب توجه میکرد چهره مردم ............

یکی با عصبانیت دست دختر کوچولوشو گرفته بودو سرش داد میزد:بدو دیگه چرا اینقدر ارووم راه میای بدووو.

یکی هم با غرور پشت ماشینش نشسته بودو اخم غلیظی به ابرو داشت که نگاهش ادمو میترسوند

یه پسر کوچولو هم با حسرت به بستنی توی دستم نگاه میکرد نمیدونستم الان برم براش بخرم یا..

با کلی کلنجار رفتن با خودم(گدا نیستما روم نمیشد برم بهش بدم) به بقالی حسین اقای اخمورفتمو یه بستنی خریدم .رفتم به طرف اون کوچه ای که اون پسر کوچولو وایستاده بود

هیچ کس اونجا نبود

اینور و گشتم! اونورو گشتم !نبود !حالا میفهمم که میگن برای کار خیر نباید دست دست کرد منم اون بستنی رو گذاشتم لب صندلی گوشه خیابون

بگذریم داشتم درباره چهره اداما میگفتم

خلاصه که هیچ کس لبخند واقعی برلب نداشت اومدم بیرون حالم خوب شه حالم بدتر شد جوری که با سرعت به طرف خونه اومدم و به طرف اتاقم هجوم بردمو متکامو بغل کردمو خوابم برد

از خواب که بیدار شدم حالم بهتر بود خواب خوبی دیدم اما یادم نمیاد چی بود!!

________________________________________________________________________________________________________________________

کاش یه چیزی میشد ادما خوشحال میشدن:)

کاش همه میخندیدن:)))

کاش هیچ کس غصه نمی خورد:(

کاش هیچ غمی نباشه:(((

کاش امام زمان زود تر ظهور کنه^_^


ادامه‌ی نویسه ...

قول

| جمعه ۲۴ شهریور ۹۶ ( ۶ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

قول میدم دیگه قالب وبلاگمو عوض نکنم نیمه گم شده وبلاگم این قالبه قشنگه؟؟؟؟؟

منکه عاشقش شدم

ادامه‌ی نویسه ...

ایفون10

| پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

سلام

ببینید من به کجا رسیدم که دیشب خواب دیدم ایفون10 خریدم

واقعا باید توی خواب بخریم

دیروز 2،3ساعت فقط داشتم از مامان بابام میپرسیدم قیمت دلار چنده

-بابا دلار چنده؟

-3900

-چیییییییییییییییییییییی؟!!!!!!!!!!

-3900دیگه

-ینی چی؟ چرا اینقدر گروووووون ای خدا...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.بععله 

شما ایفون10 نمخواید

وقتی یه چیزی رو میخوام تا نخرمش یا بدستش نیارم دلم اروم نمیگیره!!

ادامه‌ی نویسه ...

رمق نداره

| چهارشنبه ۲۲ شهریور ۹۶ ( ۱۰ دیدگاه ) ( ۱۱ لایک )

همیشه سر زدن به کتابفروشی های انقلاب برایم غم انگیز است:

مغازه های بی رونق و مشتریان بی رمق.


کسانی که به توصیه یا اجبار استاد خود، راهی انقلاب شده اند 

تا کتابی را تهیه کنند و بخوانند.


کسانی که «کتاب خواندن» برایشان، یک شغل است.

چهار سال یا شش یا ده سال این کار را انجام می دهند تا «فارغ التحصیل» شوند.


در زبان انگلیسی، برای پایان مقطع تحصیلی، از واژه Graduate استفاده می کنند از ریشه ی Grad به معنای «پله» و «گام».


پایان مقطع تحصیلی به معنای یک گام به پیش یا حرکت به یک پله ی بالاتر است.


ولی ما از «فارغ» شدن استفاده می کنیم.

تو گویی که زایمانی سخت در کار بوده 

و اکنون می خواهیم به روند عادی زندگی بازگردیم


بگذریم…در خیابان انقلاب به این آگهی ها مواجه شدم:

با قیمت بسیار ارزان، برایت پایان نامه می نویسند:

تاریخ و علوم سیاسی، مدیریت و اقتصاد، زبان و ادبیات فارسی، مقاله ISIبا قیمتی باورنکردنی،

برایت برنامه نویسی می کنند: با هر زبان که بخواهی!


آری، خوشبختانه امکانات در حدی زیاد شده، که میتوانی بی آنکه چیزی از مدیریت بفهمی، مدرکش را دریافت کنی.


بی آنکه زبان بدانی، ترجمه کنی. 

بی آنکه سیاست و اقتصاد بفهمی، مقاله هایی در آن حوزه داشته باشی، آنهم در سطح ژورنال های بین المللی و آی اس آی. کافی است پول داشته باشی آنهم نه زیاد، بلکه به نرخ دانشجویی


از امروز وقتی میوه فروش همسایه به هر کس که کت و شلوار پوشیده «دکتر» و آنها که اسپورت می پوشند را «مهندس» صدا می زند نمی خندم!


او جامعه را بهتر می شناسد. 

حتماً او هم می داند که هزینه ی دکتر و مهندس شدن، گرفتن یک تاکسی به مقصد میدان انقلاب است.

از امروز دیگر، به حسابدار شرکتمان نمی خندم که همیشه می گوید: درسته من دیپلم دارم اما دیپلم قدیم است!


او فرق دیپلم جدید و قدیم را خوب فهمیده است.


از امروز دیگر تعجب نمی کنم که چرا دوستم که کارشناس سخت افزار است – به قول خودش – سوراخ های اطراف لپ تاپ را، با یکدیگر اشتباه می گیرد!


از امروز دیگر می دانم که چرا، یکی از آشنایانم که سمت بالای اقتصادی در یک سازمان دارد، نمی تواند «اصل» و «بهره»ی وامی را که پرداخت می کند، جداگانه محاسبه کند.

 از امروز دیگر می دانم که چرا می گوییم: «فارغ التحصیلی»!!!


ما مردمی شده ایم که تقلب می کنیم. 

دانش معامله می کنیم. عنوان می خریم.


اقتصاد ایرانی، صنعت ایرانی، فرهنگ ایرانی، تاریخ ایرانی، ادبیات ایرانی.

همه را می توانم صفحه ای ۱۵۰۰ تومان بخرم

 و خوشحال باشم که مدرکم را با کمترین وقت و هزینه گرفته ام.


اما فراموش می کنم که در جامعه ای زندگی می کنم که سایر کالاها و خدمات نیز، به احتمال زیاد توسط کسانی به من ارائه می شود که دانش خود را از همین میدان، شاید کمی بالاتر یا پایین تر، خریده اند!


لابد می گویید: اگر اوضاع چنین اسفناک است، چرا مردم بی درد و دغدغه این وضعیت را پذیرفته اند و کسی نگران نیست؟


دلیلش این است که «همه چیزمان» با «همه چیزمان» جور است.


وقتی نماز را که قرار بود، راهمان را هموار و روحمان را بیدار کند، نمی خوانیم و پول می دهیم تا پس از مرگ برایمان بخوانند

طبیعتاً مقاله مان را هم می دهیم تا دیگری بنویسد. 

اصل، ثواب است که ما برده ایم!



ادامه‌ی نویسه ...

ستاره شب هایم

| سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶ ( ۴ دیدگاه ) ( ۵ لایک )



نگاهش کردم درون چشمانش مانند ستاره ای تازه متولد شده  می درخشید دستانم را گرفت،



قلبم شروع به رقصیدن کرد.



هیچ وقت اینگونه بامن مهربان نبود ،ترسیدم لرزیدم  نکند  میخواهد تنهایم بگذارد.



من در افکار خودم که اوباشد بودم که صدایم زد  میخواستم بگویم جانم دردت به سرم ولی گویا توان حرف زدن نداشتم



چشمانم را بستم منتظر بوسه ای بودم که......



از خواب بیدار شدم...............


__________________


دوستان متن هایی رو که میذارم خودم مینویسم و اونایی رو که از جاای کپی میکنم منبع رو ذکر میکنم


سپاس!!!



ادامه‌ی نویسه ...

البوم ماکان بند

| يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

دیوونه بازی

شیک

با تو ارومم

چشمای تو

پنجره

بازیچه

نروو

ای داد

مثل کوه

این هم البوم ماکان که گفته بودید نمی خواستم بذارم ولی گفتید گذاشتم 

من که اینقدر گوش دادم حفظ شدم:) (ولی دوستان برید البشو بخرید تا حمایت بشن)

سپاس!!



ادامه‌ی نویسه ...

یه حرفایی روفقط به شما ها میتونم بگم.

| شنبه ۱۸ شهریور ۹۶ ( ۱۲ دیدگاه ) ( ۹ لایک )

یه حرفایی روفقط به شما ها میتونم بگم.

راستش الان اصلا توان گفتنشو ندارم ولی دلم میگه الان...

نمی دونم میخواید به من بگید کینه ای یا بد دل یاپر توقع یا هرچیز دیگه..

چند وقته دارم متوجه میشم که دوسته کی دشمن کی توی غم و شادی کنارمه کی فقط توی شادی پیارسال کخ خونمونو فروختیمو بابا میخواست یه کار جدید تجربه کنه (که خدا رو شکر خوب بود) خان.اده پدر ما رو ترک کردن و اصلا حمایتمون نکردن و توی اون شرای ط سخت که همه ی ما از نظر روانی هم به مشکل بر خورده بودیم واقعا نیاز به یک حامی داشتیم ولی تنها کسایی که دورمون بودن مامانی بابایی خاله اکرم و دایی مهدی بود همین تمام کسا کارمون همینا بود من 3 تا عمو دارم ولی بهتر بگم ... دارم اوووووف

بگذریم...

برای این اثاث کشیمون (ببینید ما خیلی اثاث داشتیم پدر من یکی در اومد دیگه کمر برام نمونده به خدا) یکیشون نیومد کمکمون بذارید از اول توضیح بدم:
یک هفته پیش عمو علی (عمو بزرگم)زنگ زد خونمون من گوشی رو برداشتم

-سلام عمو جان

-علیک سلام(تیکه کلامشه)

-خوبیید زنمو ،بهنام،محمد رضا خوبن ؟

-اره تو خوبی مامان باباخوبن؟

- بله شکر خدا

-چیکار میکنید ؟

- داریم اثاث جمع میکنیم

- این بابات هم کار درست کرده برا شما ها (براساس ماجرای پارسال)

-عموووووووووو این چه حرفیه بابای بیچارم مگه چیکار کرده؟؟

- هیچی بابا  ، به بابات بگو زنگ بزنه به من

-چشم خداحافظ

-خداحافظ

عمو کمک نمیکنید چرا زخم زبون میزنید ببینید کارمو به کجا رسید دوستامون زنگ زدم بهمون که ما براتون غذا درست میکنیم میاریم

حالا اینا به کنار روز اثاث کشیمو افتاد شب عید ولی اصلا مهم نیست چون شغل عمو های من کارمندی نیست که بگن دیگه تعطیل نیستیم

عمو علی قربونش برم همیشه تعطیله همش اسب سواریه یا تنیس میره خوب صبر میکردی بعد از اثاث کشی میرفتی شمال شما که همش شمالید 2 دوز دیر تر ایرادی داره؟؟؟؟!؟!؟

عمو دومیم عمو احمد همسایه خونه جدیدمونه دوار به دیوار گذاشت رفت دره باغ

( رووستاشون البته والا از تهران خوشگل تره)خوب ولی زنمو مهدیه تعارف زد که بیایم کمک همین کافیه!!

وااااای عمو کوچیکم که نگوووو عمو مهدی تهران بود خونشون هم دو تا کوچه بالا تره ما برای اثا کشیشون رفتیم که تقریبا ماه پیش بود یهزنگ نزد که بیایم کمک بابا جان ما دست تنها بودیم اه!!!!!!!!!!!!:((((((((((((((

اصلا مهم نیست عمم هم که هیچی بذارید نگم

باباحاجی(پدر پدر)و مامان جون(مادرپدر)امروز ساعت 6 بعد ظهر از باغ اومدن خونه ما یه سر به ما بزنن مثلا مه بگن ما رفتیم بععععععله

تا اومدن ما از کار دست کشیدیم اومدیم پیششون گفت واای چه خونتون خوبه از این حرفا

-باباجی ولی خیلی خسته شدیم هنوز کمرم درد میکنه خیلی خسته شدیم

_حقتونه!!    K

-چییییییییییییییییییییییییی؟ (مامانم در این مواقع گریه میکنه ولی من جوابشو دادم ) حقمونه

بعععله حقمونه خونمون بزرگ باشه حقفمونه اره حقمونه ولی مشل یه جای دیگست باباجی مشکل خستگی اینه که دست تنها بودیم بجز خودمون فقط علی و خالم بودن همین

-بستونه دیگه

- اره بستمونه L

- عمو مهدی نیومد

- نههههههههههههه

- خوب زنگش میزدید

-چیییییییی ما زنگ بزنیم خودش باید یه تعارف میزد که ما ......

اینجا بود که مامانم گفت سارا بسه دیگه

منم با سرعت رفتم اتاقم

بابجی اومد بره توی تراس اتاقم سیگار بکشه گفت :چرا اینقدر اتاق تو بزرگه

- ببخشید اتاقم بزرگه

- ناراحت شدی؟

-نه

-کاش این خونه خودتون بود

-باباجی فکر میکنی برای خدا کاری داره  من بهت قول مبدم سال دیگه این خونه رو میخریم(خونه قبلیمون همسایمون بد بود به خاطرهمین اومدیم مستاجری!!ولی خونهه خیلی خفنه)

خلاصه وقتی رفتن مامان زد زیر گریه بابا هم حسابی عصابش خرد بود بابا جان کمک نمیاید زخم زبون زنید چرا اینقدر زبونتون تلخه؟؟؟؟

 

 

 

من این حرفا رو فقط به شما ها میتونم بگم فقط شما ها

لطفا کامنت بذارید!!

 

 

 

 

 


ادامه‌ی نویسه ...