File
۳۶۰ مطلب توسط «miss bell» ثبت شده است

خوبید؟؟؟

| جمعه ۱۴ مهر ۹۶ ( ۱۳ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

سلام، خوبید؟؟ چه خبرا ؟

حالتون خوبه ؟ میخوام بدونم دوستای عزیزم  واقعا حالشون خوبه ؟

(لطفا لطفا جواب بدید حتی شده خصوصی)^__^

ادامه‌ی نویسه ...

شعار ممنوع🚫🚫

| دوشنبه ۱۰ مهر ۹۶ ( ۸ دیدگاه ) ( ۳ لایک )


دیگر شعار نه !!

شعار ممنوع!

شدیم جزء افرادی که فقط و فقط شعار میدهند نه عملی نه کاری !!فقط حرف مفت میزنیم حتی خودمان هم به ان چیزی که میگیم عمل نمیکیم بعضی وقتا حتی خودمون حرفمون رو قبول نداریم ولی زووری میخوایم تو حلقوم ملت کنیم:|

به نظر من حرف باد هواست چون تو ی اطرافیانم افراد زیادی بودند و هستند که کلی با من حرف میزنه اخرش هم میبینم خودش اصلا طبق اون چیزی که میگه عمل نمیکنه

ببینم فقط میخواید رو عصاب ملت رژه برید ؟؟! واقعا که!:|

لطفا خواهشا اینقدر شعار ندید دوستانی هستند که می خوان رواج دین کنن( اقا جان تو اول خودت عمل کن )

یا بعضیا تو ی خود بیان هم هستن که می خوان فرهنگ سازی کنن ولی برا ی بعضی کارا اول باید خودت انجامش بدی تا بقیه یاد بگرن یا بلعکس

نمی دونم داستان اینو شنیدید که یه زنه میره پیش پیامبر(ص)

-ای رسول خدا پسرم مریضه و نباید خرما بخوره شما نصیحتش کنید

پیامبر میگه برو بعدا بیا

-چرا ای رسول خدا خوب الان بگید!

پیامبر میگه من خودم صبح خرما خوردم چطور به این بچه بگم نخور !؟ بذار چند روز خودم خرما نخورم تا پسرت به حرف من گوش کند

که از این داستان ضرب المثل رطب خورده ،منع رطب مکن(البته اگه درست گفته باشم)اومده

خلاصه که بجای این همه حرف های چرت و پرت یه چیکه عمل بکنید ما ها هم با فرهنگ میشیم هم دیندار

والا....

 

 

 


ادامه‌ی نویسه ...

alamdar

| يكشنبه ۹ مهر ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۲ لایک )





ادامه‌ی نویسه ...

هیچ جا مثل خونه خود ادم نمیشه

| يكشنبه ۹ مهر ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۳ لایک )

اخیش دلم برا خونمون تنگ شده بود:)

2و3روز بود خونه مامانیم بودم خیلی خوب بود جاتون خالی  منو زهرا و حسین و علی و امیر (دادشم) (مامانیم داشت از دستمون دیوونه میشد بنده خدا)منو حسین و امیرو زهرا که همش داشتیم فوتبال بازی میکردیمو شبش هم میرفتیم هیات( هاشمی نژاد) (راستش من چون بابام اهل هیات نیست منم رفتم خونه مامانیم) شب اول زهرا نبود  علی هم مریض بود خلاصه هیچکس نمی خواست بره هیات  ، خیلی حالم گرفته شد نشستم یه گوشه (به قول علی کوچولو گل (قهر) کلده بودم) که داییم گفت من دارم میرم هیات اقا منو میگی هل شده بودم سرع چادرمو سرم کردمو بدو که بریم .

منو دایی دست در دست هم پیاده رفتیم (دایی من دکتر روانشناسه دانشگاه ساری میرفته (خیلی اذیت شده) وقتی هم دکتراشو گرفت 2و3 سال میرفته میومده که واقعا سخت بوده به خاطر همین پیارسال رفتن شمال(برا زندگی)) دایی شروع کرد از خاطرات این رفت و امد بیماری که گرفت و اینا میگفت که اگه خواستید میگم ( معرکه بود)

وقتی رسیدیم (ببینید هاشمی نزاد از اون  هیاتا نیست که سینه بزننو حسین حسین کنن  بیشتر پندو موظه ست این دوشب درباره تکلف و تکبر و عشق مجازی و عشق واقعی صحبت کردن بعدش هم  یه ذره روزه میخونه و چون خیلی شلوغه تویه خیابون میشینن) دایی رفت توی مردونه و منم نشستم توی زنونه تو خیابون میدونی تنهایی یه حس دیگه داره اولین بار بود تجربه کردم خیلیوقت بود اینجوری گریه نکرده بودم روضه علی اکبر بود خالصانه عاشقش شدم خیلی خوب بود

فرداش مامان اومد دنبالم بریم روضه یکی از دوستامون  گوشیه من زنگ خورد اهنگش ماکان بند بود حالا علی میگه اه اه این ماکان بند چیداره!!؟؟

حسین :والا سارا میره عاشق یه کسایی میشه که خودشون تاحالا اهنگای خودشونو گوش مکردن

علی : صدای امیر که قلیونیه(صدا بابات قلیونیه)

راستش خیلی ناراحت شدم چون من اصلا به سلیقه ی کسی بی احترامی نمیکنم  ولی حسین من طرفدار هرکی بشم توهین میکنه 

چه یه زمان خواجه امیری بود چه یه زمان لیام پین بود همش یه چیزی میگفت

ولش کن اصلا 

ولی انصافا امسال عزاداری ها یه چیز دیگه بود پارسال که با زور مامان چادر سرم میکردمو زیاد هیات نرفتم ولی امسال عالیی

راستی برا اونایی که یه ذره میشناسمشون دعا کردم:))))

 التماس دعا:)


ادامه‌ی نویسه ...

دنیا عوض شده

| پنجشنبه ۶ مهر ۹۶ ( ۱۴ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

نماینده کلاس شدم 

خیلی کار ... است باورتو نمیشه دیروز با مدیر مدرس جلسه داشتم 

خیلی واضحانه قراره جاسوسی کنم فکر کن من جاسوس یکی باید جاسوسه خودمو بکنه:)))

خلاصه که حالا رفتم سر کلاس این بچه های خرس گند ه رو ساکت کنم:|

گلوم هنوز میسوزه!

اخرش که اینقدر خودم جیغ جیغ کردم یه دختره گفت :بچه هاااا ساکت شید ببینیم این کوچولو چی میگه !

چی کوچولو باباته بی ادب  خلاصه خیلی بهم بر خورد منم رفتم سر جام نشستم گفتم

اینقدر داد بزنید تا حالتون جابیاد اسماشونو نوشتم دادم دست معاون مدرسه

جاسوس خودتونید:|

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دیشب منو زهرا با بابام رفتیم دسته 

راستش احساس بدیدارم تنها کسایی که توی دسته حجابشون خوب  بود منو زهرا بودیم 

نمی دونید من چه صحنه های داغونی دیدم !

پسره از این شلوار پاره پاره ها پوشیده بود لباسش هم سفید سبز بوز ازاین یقه بازا پشت گردنش علامت صلیب برعکس( شیطان پرستی)خالکوبی کرده بود!!!!:|

داشتم شاخ در میاوردم..

دیگه داشتیم قدم میزدیم یه پسره داشت سیگار میکشید (البته همشون سیگار میکشیدن)دود سیگارشو فوت کرد تو صورتم !:|

منم حساس سرفه سرفه تا یه مرده یه شیر کاکائو داد بخورم

خلاصه خیلی وضع داغونی بود

بیچاره امام حسین که اینا شدن عزاداراش 

اینو بگم دختره از این تاپا که تا بالای... بععله پوشیده بود با مانتو جلو بازه کوتاه  وااای من دیدمش جای اون احساس شرم کردم

خییییییییییلییییییییییی بد بود

ادامه‌ی نویسه ...

شرمندتونم

| دوشنبه ۳ مهر ۹۶ ( ۱۴ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

سلام دوستای واقعا گلم^_^

به خاطر مدرسه و کلاس زبانو و باشگاه و.... نمتونم هرروز به اینجا سر بزنم و همه مطالبتون رو بخونم ولی اخرین مطالبتون رو میخونم واگه نظری داشتم میذارم:)

راستی اگه دیر نظراتتون رو جراب دادم شرمنده تو رو خدا ناراحت نشوید میدونید همش تقصیر اقای.... بعله چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن من هر روز باید برم مدرسه!!؟

خلاصه که خیلی درگیرم

 





دلتون برام نسوزه هااا!!

دارم خودموگول میزنم :)) 




ادامه‌ی نویسه ...

دوباره پاییز

| يكشنبه ۲ مهر ۹۶ ( ۹ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

خوب باید بگم روز اول مدرسه خیلی مزخرف بود انگار نه انگار اول مهره همه معلما درس دادن مشق دادن دیگه خلاصه زیاد حال نکردم حیاط مدرسه کوچیکه همه تو حلق همیم

یه اتفاق خوب افتاد که خیلی خوشحال شدم الهه تو کلاس  منه^__^اگه نبود میمردم

خیلی دوست داشتم عکس میزمونو براتون بفرستم 2 تا باسلیقه روش نقاشی کشیده بودن معرکه بودااا!!

بعد هم روشو چسب زده بودن که کسی خرابش نکنه

خوب از معلما بگم یکی چندش تر از دیگری یکیشون بلد نبود بخنده ولی انگار داشت سعیشو میکرد

یه چیز دیگه معلمای ارجمند روز اول مدرسه یه ذره به خودتون برسید به خددا توقع ارایش ندارم حداقل تیپ سر تا پا قهوه ای نزنید ای بابا!!والا من امروز5 از خواب پاشدم رفتم حموم نماز خوندم کرم ضد افتاب زدم موهامو بافتمو رفتم صبحونه بعد حاضر شدم!

سوتی دادن شروع شد :)))

سر کلاس دفاعی معلمه گفت چه چیزی امنیت شما ها رو تهدید میکنه هیچ کس هیچی نمی گفت من یه گفتم افغانیها !خوب واقعا تهدید میکنن نمیکنن؟!

کلاس رفت رو هوا:|

هنوز باورم نشده مهره ولی حس خوبی دارم دارم عاشق پاییز میشم^__^


 قشنگه^_^


ادامه‌ی نویسه ...

اقا جان یک لحظه...

| جمعه ۳۱ شهریور ۹۶ ( ۵ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

عید امسال اقا جان کنارت بودم

وارد حرم امام حسین که شدم نا خداگاه اشکم سرازیر شد خدا رو شکر کردم که تنها اومدم چون الان باید به صد نفر جواب میدادم که چرا گریه!!

اقا جان 6ماه گذشت وتو تمام خواسته های من رو شنیدی و همه رو به من دادی اقا جان کاش میشد اربعین هم میامدم دلم برای حرمت تنگ است:(

حرمی که سراشار از ارامش بود کاش کمی واقعی تر بود عزاداری هایمان:(

اقا جان مثل همیشه که به ما عنایت داشتی اینبار هم در این سال تحصیلی جدید داشته باش

اقا جان بابا میگوید کربلا یه بارش بسه!!

ولی من دلم بی قراری میکند یه بار کمه دوست دارم بازم هم بیایم اگر نیام تمام گریه هایم می ماند ته دلم باید بیایم تا برایت درددل کنم تا گریه کنم تا تو به من ارامش بدهی

یا امام حسین وقتی امدم تو مرا دیدی ولی من تو را ندیدیم کاش این دفعه من هم تو را ببیینم

اقا جان ببخش تمام ناشکری هایم را بگذار پای بچگی اره دیگه بچگی اخه هنوز خیلی بچم هنوز زوود گریه میکنم و وقتی با کسی قهر میکنم دلم میخواد زووود اشتی کنم  اینا خصلت بچگیه دیگه 

اقا جان مارا یادت نرود !

 

خیمه ماه محرم زده شد بر دل ما ... باز نام تو شده زینت هر محفل ما

جز غم عشق تو ما را نبود سودایی ... عشق سوزان تو آغشته به آب و گل ما
برگرفته از وبلاگ قلک


ادامه‌ی نویسه ...

ارش ای پی و مسیح

| پنجشنبه ۳۰ شهریور ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۲ لایک )






دوست دارم صورتمو وقتی ازت حرف میزنم من
با خاطراتت دور شدی اما هنوز نزدیک من هست
اون طعم شیرین با همه تلخی داشتی تو آروم از کنارم میرفتی
چه قشنگ یادم اومدی بازم یادمه دور میشدی قلبم میلرزید
ببین چه قشنگ کنار هم چیدم همه خاطره هامونو
کوچکترین چیزم ننداختم از قلم حتی همون نم نم بارونو
ببین چه قشنگ دارم آتیش میگیرم زیر گریه من برات با جون و دل
ببین چه قشنگ داره جون میره واست چقد خواستم نری با خون و دل
ببین چه قشنگ کنار هم چیدم همه خاطره هامونو
کوچکترین چیزم ننداختم از قلم حتی همون نم نم بارونو
ببین چه قشنگ دارم آتیش میگیرم زیر گریه من برات با جون و دل
ببین چه قشنگ داره جون میره واست چقد خواستم نری با خون و دل
چه قشنگ با یاد تو بازم همون آدم شدم من یادمه این آدما آسون ازم رد میشدن نه
هی پیت میگشتمو دنبال تو تو کوچه ها خاطرات تو هنوز مونده توی این خونه جا
ببین چه قشنگ کنار هم چیدم همه خاطره هامونو
کوچکترین چیزم ننداختم از قلم حتی همون نم نم بارونو
ببین چه قشنگ دارم آتیش میگیرم زیر گریه من برات با جون و دل
ببین چه قشنگ داره جون میره واست چقد خواستم نری با خون و دل
ببین چه قشنگ کنار هم چیدم همه خاطره هامونو
کوچکترین چیزم ننداختم از قلم حتی همون نم نم بارونو
ببین چه قشنگ دارم آتیش میگیرم زیر گریه من برات با جون و دل
ببین چه قشنگ داره جون میره واست چقد خواستم نری با خون و دل



ادامه‌ی نویسه ...

تنهاییی

| چهارشنبه ۲۹ شهریور ۹۶ ( ۷ دیدگاه ) ( ۲ لایک )

تو اینه که به خودم نگاه کردم باورم نشد این منم

نههه:( ممکن نیست  پس کو؟ ان چشمای براق پس کو اون نگاه گیرا

اری بعد تو دیگر من،من نیستم

دیگر توان تنهایی ندارم اخه لعنتی من باید این همه تنهایی رو تنهایی تحمل کنم

ببین چه قشنگ کنار هم چیدم همه خاطرهامونو

بگرد....


پ .ن:جمله اخر از اهنگ ارش ای پی ومسیح(چه قشنگ)

ادامه‌ی نویسه ...

محرم است

| سه شنبه ۲۸ شهریور ۹۶ ( ۸ دیدگاه ) ( ۱ لایک )

سلام دوستان با نزدیک شدن ماه محرم  می خوام قالب وبلاگ رو حسینی کنم و مطالب یکم تغیر میکنه البته فقط یکم 

________________________________

هنوز سالم است

این کتاب شهید محمد شفیعی هستش خیلی قشنگه خیلی ،من عاشقش شدم .


« از او » نگاه ما زمینیان است به آن مسافر آسمان که مدتی با ما زیسته است؛ مسافری که اگر دیرتر بجنبیم، غبار فراموشی، در پایش را از کوچه های شهرمان پاک می کند و دیگر حتی به گرد راهش هم نمی رسیم.

از او یک مجموعه چهارجلدی است حاوی خاطرات شیرین و جذاب از شهدا می باشد.کتاب چهارم این مجموعه با عنوان هنوز سالم است، خاطرات شهید محمدرضا شفیعی را بازگو می کند. این مجموعه به همت نرجس شکوریان فرد جمع آوری شده است.

بخشی از متن کتاب:

محمدرضا تازه نه ماهش شده بود. خوش مزگی می کرد و دل از مادر می برد. تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها. دل مادر ریخت، صدا کرد:«محمدرضا! محمدرضا! نرو مادر ! کجا می روی؟ بیا پیش خودم. وای خاک بر سرم! نرو محمدرضا، از پله ها می افتی.» از وقتی که سه بچه اش به خاطر مریضی و تنگدستی یکی یکی مرده بودند، دلش نازک تر شده بود…..


ادامه‌ی نویسه ...