دختر نمیخواست ازدواج کند هی بهانه میاورد اما خدای بالا سرش میدانست که دلش جایی گیر است(روزی دختر میرود تا از چشمه اب بیاورد لب چشمه جوانی بلند قد و زیبا رو را میبیند دل دختر میلرزد دختر همان جا روز سنگی مینشیند و جوان را نگاه میکند اما جوان متوجه دختر نبود و رفت دختر به خانه برگشت اما این دختر دیگر همان دختر ساده نبود حال عاشق شده بود) از اون روز دختر هر روز به چشمه میرفت تا شاید یک بار دیکر جوان را ببیند ولی دیگر اورا ندید .

 خانواده دختر تنگ دست بودند و نمیتوانستند دختر رادر خانه نگه دارند با اینکه دل پدر دختر راضی نبود اما چاره ای نداشت. پسر با جعبه شیرینی و دسته گل به خواستگاری امد ، همه منتظر دختر بودند تا چای بیاورد دختر مجبور بود چای را در فنجان ریخت و از اشپز خانه خارج شد سرش پایین بود و به پسر گاه نکرد چای را تعارف کرد دختر سرش را بالا اورد و نگاهش با نگاه پسر برخورد کرد دختر قلبش ریخت مگر میشد همان جوان لب  چشمه بود دختر نزدیک بود غش کند اما تعادل خود را حفظ کرد و جوان لبخندی به او زد :)

+برگرفته از زندگی پدر بزرگ و مادر بزرگم:دی