توی ماشین خوابیدن حسابی به کمرم فشار اورده بود نمیدونم یه حس عجیبی داشتم
بابا در حال رانندگی و مامان در حال چرت امیر هم خواب بود منم دیگه داشتم بیدار میشدم
من:بابا کی میرسیم ؟
بابا:1ساعت دیگه
ساعت 10 بود ای وای پایتخت شروع شد
من داشتم تو گوشی پایتخت میدیدم
مامان بیدار شد خلاصه با هزار بدبختی کوشی رو به مانیتور ماشین وصل کردیم و همگی نقی دیدیم
رسیدیم ساعت 12 بود ولی همه بیدار بودن قیافه هاشون عجیب بود
دایی باژست عجیبی که انگار داره خودشو اماده میکنه برا گفتن چیزی
مامانی قیافش استرسی بود و بابایی هم سکوت کرده بود
مامانم ترسید :مامانجون چیزیش شده؟
دایی:نهههه!
مامانم :پس چی شده؟
دایی رو به جمع گفت: بذارید بگم دیگه بلاخره باید بفهمن
(نمیتونم از زبون دایی بگم بذارید خودم تعریف کنم:مامانی بابایی توی جاده قم تصادف میکنن یه تصادفی که هرکس ماشینرو میدید میگفت :معجزه شده سرنشینا زنده موندن هنگار خدا محکم بقلشون کرده)
مامان:(...............
اینقدر مامانم گریه کرد که نگو
مامان: چرا به ما نگفتید
مامانی:خوب شما مشهد بودید کاری از دستتون بر نمیومد
خلاصه که خدا خیلی دوستم داشته
توی دهات ما چادر اجباره و همه ی خانوما باید چادر سرشون کنن
اون شب تا ساعت 4 صبح با هارلی حرف میزدم منم هعی مسخره بازی در میاوردم بهش میگفتم هارلی فکتو بمال یه ذره تنفس بده
خلاصه صبح که از خواب بیدارشدیم تصمیم گرفتیم بریم کوه کیف و کوله و زیر انداز برداشتیم واسپیکر و دل زدیم به کوه
کلی داشتیم حال میکردیم که ما دربالای کوه به جاده زل زده بودیم که دیدیم یه ماشین شاسی بلند سفید بایه سواری مشکی پشت سر هم دان میرن
من: هارلی گروه تجسس دنبال ما افتادن
هارلی: خاک برسرمون بدوووووووووووووووووو
بعله من بدو هارلی بدو
دیگه نفس نمونده بود رسیدیم خونه دیدم بابام خوابه داییم هم داره با علی بازی میکنه
و قیافه منو هارلی باحال بود
یادتونه یه بار تعریف کردم  از پسر دایی های مامانم که باهاشون شمال رفته بودیم
خوب اونا دیگه دنبال ما بودن راستش اخلاقاشون عجیبه اگه نمیشناختمشون میگفتم حتما یه نیت بدی دارن که اینجورین ولی چون میشناسمشون گذاشتم پای معرفت(#قضاوت نکنید)
رفتیم شهرکرد اولین بارمون بود که میرفتیم
من و هارلی و دایی و زندایی تو ماشین دایی اینا بودیم و محمد حسین و سبحان و امیر و مامان و بابام تو ماشین ما بودن
من از این چیدمان ناراضی بودم چون تو ماشینی که پسرا بودن همش رقص و اواز بود تو ماشین ما همه دپ
ساعت 2 بود یه پارک وایسادیم تا ناهار بخوریم (قرمه سبزی دلتون نخواد) من دیدم خییلییی دلم درد میکنه گفتم بذار یه دستشویی بریم بعد ناهار بخوریم
واااای و من بدبخت شدم بعله فکر کنم همتون فهمیدید چه مرگم شد روز اول سفر وااای میدونم الان همه دخترا دلتون برام سوخت
دیگه ناهار خوردیمو گذشت تا رسیدیم به شهر کرد قرار بود بریم استاد سرا(چون داییم استاد دانشگاست) شام رفتیم یه رستوران شیک بعد رفتیم امام زاده حکیمه و حلیمه خاتون اونجا داییم به هارلی هعی گیر میداد هارلی هم نمیکرد نامردی جواب دایی رو میداد یه جا خیلی داغون بود محمد حسین به هارلی گفت :هارلی این راهی که تو داری میری رو من رفتم فایده نداره با بابات درست حرف بزن خلاصه بگذریم که تو ماشین کلی رو شونه من گریه کرد
بریم سر جا خواب:
داییم خیلی خوشحال که یه جای خوب میبرمتون
وااای وااای چشمتون روز بود نبینه ما رو بردن خوابگاه دختران( فکر کنم همتون بدونید چه وضعیه)
من و محمد حسین رفتیم پتو ملافه بیاریم تو ی راه محمد حسین هعی بهم امید میداد که یه شبه و از این حرفا (دوتا اتاق گرفتیم زنونه مردونه کردیم)
با هزار بدبختی که خودتون میدونید من خوابیدم و ساعت چهار صبح  از زوور  خفگی وتشنگی از خواب بیدارشدم هعی اه ناله میکردم یکی پاشه دلش برام بسوزه بره از تو اشپزخونه خوابگاه برام اب بیاره که هیچکس بیدار نشد منم نامرد بازی دراوردم : هارلی هارلی بیداری؟
هارلی: چی شده(باصدای خواب الود که ینی خفه شو نصفه شبی)؟
من: تشنمه(میدونستم اگه بیدار بود منو خفه میکردولی چون خواب بود....)
هارلی: میخوای برات اب بیارم؟
من در پاسخ به گشادی خودم: دیگه پرووو نشوگمشو برو خودت اب بیار
جهنم و ضرر پاشدم ،رفتم ،خیلی خوففف ناک بود ( من بمیرم هم خوابگاه دانشجویی نمیرم)
رفتم دستشویی واای خیلی بود بود کثیییییییییییییییییف هااااا
بعدش رفتم اب خوردم وااای اشپز خونه نبود که تویله بود
داشتم میرفتم تو اتاق دیدم اتاق بابایینا  درش بازه قسمت فوضول بدنم قلقلکم میداد رفتم دیدم همشون خوابن از گرما درپنجره و اتاقو باز کردن
رفتم تو اتاق خودمو در پنجره رو باز میکردم زندایی پامیشد میبست
سخت بود سخت
این از شب اول که فقط بدبختی بود
و صبح شد(فوق العاده بود)
کلی جاهای دیدنی رفتیم
بذار بگم از ابشار یخی
یه جایی بود که با یخ ها پل ساخته شده بود و خیلی خطر ناک بود (از اونجایی که محمد حسین پیشنهاد داده بود من و سبحان و هارلی و خودش تو ی ماشین
بزرگترا هم تویه ماشین)من لباسم خیلی کم بود محمد حسین دید دارم میلرزم کاپشنشوداد به من اول نگرفتم چون لباس خودش هم کم بود ولی دیگه انداخت رو کولم و گفت دیگه من نمیخوامش
ما چهار نفر رفتیم ابشار یخی ببینید انجا اینقدر داغون بودکه شرایط اسلامی توش حکم نمی کرد چار نفری دستای هم رو گرفته بودیم
یه جا من جلو میرفتم محمد حسین پشتم هارلی پشت محمد حسین و سبحان پشت هارلی
از اونجایی که من جلو بودم و کفشم خیلی لیز بود افتادم داشتم اشهدم رو میخوندم که دوتا دست دور کمرم حلقه شد دستاشو صفت گرفتم
محمد حسین بود خجالت زده بودم  راه و ادامه دادیم ته را یه دختره وایساده بود ول نمیکرد اینقدر عکس انداخت
محمد حسین بهش گفت : اندازه یکسال برا اینستاگرامت عکس انداختی! دیگه ولکین
دختره گفت : من اینستا ندارم
هارلی: به جهنم
دختره با یه لحن بدی گفت:همونجایی که  تو اونجایی
محمد حسین:با من بود هارلی به من گفتم به جهنم شما برو
اگه اینو نمیگفت دختره مارو....
خلاصه کلی خندیدیم چون همش مثل چلمنگا رو زمین بودیم یه بار محمد حسین بد افتادااا بیچاره داغون شد
بعد از این ماجرا ها من رفتم تو ماشین بابام کیفم تو ماشین دایی بود محمد حسین میره کیفا رو بذار تو صندق که وسیله ی منو که نباید ببینه رو میبینه
برا ظهر هم همه رفتن نماز از اونجایی که جا نبود من نرفتم توقع نداشتم محمد حسین به روم بیاره ولی اورد
هعی میگفت قبول باشه نمازتون
از این حرفا ولی در کل خوش گذشت
ببخشید زیادی حرف زدم

دلم نمیخواد فردا برم مدرسه(نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه)