لحظه تحویل سال احساس عجیبی داشتم پارسال این موقع روربه روی ضریح امام علی بودم و امسال در کنار امام رضا

به امام رضا قول دادم امسال بترکونم میخوام عوض بشم نه عوضی!

سال تحویل شد بلند شدیم همه باهم روبوسی کردیم و عیدی دادن خدایی هم سنگ تموم گذاشتن همه تراول دادن:دی

یه روز با عمو اصغرو مامان و بابا و عمه جانم رفتیم شیرینی فروشی (توسی)زل زده بودم به یه جا داشتم فکر میکردم بعد از مشهد کجا بریم(شمال یاجنوب)

یهو عمو اصغر گفت :(به کجا نگاه میکنی!!؟؟)

من یهو به خودم اومد دیدم بعله زل زدم به دوتا پسر ..( به دخترا داف میگن وبه پسرا چی میگن؟)

هیچی دیگه ابروم رفت

میخوام یه چیزی بگم دلکم گریه میخواد

دوستایی که حاضر بودم قسم بخورم تا اخرین لحظه عمر باهاشون میمونم الان حتی از هم خبر نداریم

اونا خبر ندارن دو هفته تمام مریض بودم و داشتم میمردم خبر ندارن مادر بزرگم بیمارستانه خبر نداشتن دلم خیلی بی قراره خبر نداشتم از گریه هام تنهایی هام از هیچی خبر نداشتن

خبر نداشتن بابای الهه سکته کرده بود

من خبر نداشتم انه چرا رفته (راستش من خیییییییییییییلیییییییییی بی معرفتم )منتظر بودم اون به من زنگ بزنه چون دفعه قبل من بهش زنگ زده بودم یادم نبود دوستی این حرفا رو  نداره  بهار میگفت حالش بده من بازم زنگ نزدم

تف تف تو ذات کثیفم تتتتتتتففففففففففففففف

فکر نکنم انه وبمو بخونه

ولی ازش معذرت میخوام

انه ای عزیزکم ببخشید اره دام گریه میکنمو مینویسم

خاک برسر تو با این دوست اتخاب کردنت[اشاره به خودم]

روم نمیشه بهت زنگ بزنم