دلم برایش تنگ شده 

پریشب مامان بابام رفتن ترکیه منووامیر شب تنها خوابیدیم صبح پاشدم امیر و راهی کردم مدرسه و اشغالا رو سرکوچه گذاشتمو خودمم حاضر شدم رفتم مدرسه دلم شور میزد مامانم قرار بود صبح زنگ بزنه ولی نزد رفتم مدرسه و واای واای دوستای پارسالم اومدن ایقدردخوشحال احساس کردم قلبم از تو سینم زد بیرون

وقتی بچه ها رفتن وماهم امتحان دادیم 

راننده سرویسمون خیلی دیر میومد منم با دوستام با اتوبوس برگشتیم

رسیدن خونه خدایا چرا مامانم زنگ نمیزنه اینقدرددلم شور میزد به همه زنگ زدم حتی به مهدی(عشق سابقم) گفتم بهش بره به عموم زنگ بزنه (مهدی برادر زن عمومه) وای خلاصه بابا بزرگم اومد دنبالم و پسر خاله هام اونجا بودن حسین میگفت بزن شبکه خبر ببین هوا پیماشون سقوط نکرده خلاصه حسین یه کتک حسابی خورد نوش جونش

ساعت5تازه مامانم با ابمو زنگ زد اینقدر گریه کردم که خدا میدونه 

تازه فهمیدم بیشتر از اون که فکرشو خودم میکردم دوسشون دادم