اینقدر جمعه ها دلم میگیره که نمی تونم فضای بسته ی خونه رو تحمل کنم

امروزجمعه ۲۴ شهریور

کلی التماس مامان کردم که اجازه بده 2،3 ساعت اجازه بده برم بیرون تا یکم هوا بخورم و قدم بزنم

.

.

باکلی ذوق رفتم لباس پوشیدمو حاضر شدم چادرمو سرم کردمو رفتم از خونه بیرون کوچه و خیابونا خیلی شلوغه بوی محرم خیلی میاد( برعکس پاییز که امسال اصلا بوشو حس نمیکنم) پسرا ی جوون بالای داربستن و دارن خیابونا رو سیاه پوش میکنن

به غیر از حال و هوای محرم یه چیز دیگه هم جلب توجه میکرد چهره مردم ............

یکی با عصبانیت دست دختر کوچولوشو گرفته بودو سرش داد میزد:بدو دیگه چرا اینقدر ارووم راه میای بدووو.

یکی هم با غرور پشت ماشینش نشسته بودو اخم غلیظی به ابرو داشت که نگاهش ادمو میترسوند

یه پسر کوچولو هم با حسرت به بستنی توی دستم نگاه میکرد نمیدونستم الان برم براش بخرم یا..

با کلی کلنجار رفتن با خودم(گدا نیستما روم نمیشد برم بهش بدم) به بقالی حسین اقای اخمورفتمو یه بستنی خریدم .رفتم به طرف اون کوچه ای که اون پسر کوچولو وایستاده بود

هیچ کس اونجا نبود

اینور و گشتم! اونورو گشتم !نبود !حالا میفهمم که میگن برای کار خیر نباید دست دست کرد منم اون بستنی رو گذاشتم لب صندلی گوشه خیابون

بگذریم داشتم درباره چهره اداما میگفتم

خلاصه که هیچ کس لبخند واقعی برلب نداشت اومدم بیرون حالم خوب شه حالم بدتر شد جوری که با سرعت به طرف خونه اومدم و به طرف اتاقم هجوم بردمو متکامو بغل کردمو خوابم برد

از خواب که بیدار شدم حالم بهتر بود خواب خوبی دیدم اما یادم نمیاد چی بود!!

________________________________________________________________________________________________________________________

کاش یه چیزی میشد ادما خوشحال میشدن:)

کاش همه میخندیدن:)))

کاش هیچ کس غصه نمی خورد:(

کاش هیچ غمی نباشه:(((

کاش امام زمان زود تر ظهور کنه^_^